بریده‌ای از کتاب رساله دلگشا اثر عبید زاکانی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 110

درویشی به خانه‌ای رسید، پاره نانی بخواست. دخترکی در خانه بود، گفت: نیست. گفت: چوبی، هیمه‌ای؟ گفت: نیست. گفت: کوزه‌ آب؟ گفت: نیست. گفت: پاره‌ای نمک؟ گفت: نیست. گفت: مادرت کجاست؟ گفت: به تعزیت خویشاوندان رفته است. گفت: چنین که من حال خانه‌ شما می‌بینم ده خویشاوند دیگر می‌باید که به تعزیت خانه‌ شما آیند.

درویشی به خانه‌ای رسید، پاره نانی بخواست. دخترکی در خانه بود، گفت: نیست. گفت: چوبی، هیمه‌ای؟ گفت: نیست. گفت: کوزه‌ آب؟ گفت: نیست. گفت: پاره‌ای نمک؟ گفت: نیست. گفت: مادرت کجاست؟ گفت: به تعزیت خویشاوندان رفته است. گفت: چنین که من حال خانه‌ شما می‌بینم ده خویشاوند دیگر می‌باید که به تعزیت خانه‌ شما آیند.

7

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.