بریدهای از کتاب همینطور که میمیرم اثر ویلیام فاکنر
1402/12/20
صفحۀ 59
زن به من زل میزند. میتوانم نگاهش را بفهمم. انگار دارد با چشمهایش هلم میدهد. این را من قبلاً هم در زنها دیدهام. دیدهام که چطور آنها را که با مهربانی و دل سوزی آمدهاند، آمدهاند تا واقعاً کمک کنند، از اتاق بیرون راندهاند و در عوض به موجودات ناچیزی چسبیدهاند که در نظرشان هرگز چیزی بیش از اسبهای بارکش نبودهاند. این حالت همان چیزی است که اسم آن را عشق گذاشتهاند چیزی که از فهم فراتر است: آن غرور، آن میل ترسناکی که عریانی ما را میپوشاند، آن عریانی که با خود به دنیا آوردهایم و آن را با خود به اتاق عمل میبریم و سرکش و خشمناک دوباره با خود به زیر خاک میکشانیم.
زن به من زل میزند. میتوانم نگاهش را بفهمم. انگار دارد با چشمهایش هلم میدهد. این را من قبلاً هم در زنها دیدهام. دیدهام که چطور آنها را که با مهربانی و دل سوزی آمدهاند، آمدهاند تا واقعاً کمک کنند، از اتاق بیرون راندهاند و در عوض به موجودات ناچیزی چسبیدهاند که در نظرشان هرگز چیزی بیش از اسبهای بارکش نبودهاند. این حالت همان چیزی است که اسم آن را عشق گذاشتهاند چیزی که از فهم فراتر است: آن غرور، آن میل ترسناکی که عریانی ما را میپوشاند، آن عریانی که با خود به دنیا آوردهایم و آن را با خود به اتاق عمل میبریم و سرکش و خشمناک دوباره با خود به زیر خاک میکشانیم.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.