بریدهای از کتاب از چیزی نمی ترسیدم: زندگی نامه خودنوشت قاسم سلیمانی 1335 تا 1357 اثر قاسم سلیمانی
1402/7/29
صفحۀ 24
بهار برای ما فصل نعمت بود: اولاً فرار از سرمای جانسوز زمستان و دوم اینکه فصل کوچ ما بود. بهمحض اینکه نوروز تمام میشد، پس از اتمام سیزده که زنها معتقد بودند نحس است، ایل ما کوچ میکرد بهسمت ارتفاعات تَنگَل جنگلی تُنُک با بادامهای وحشی که در فصل بهار چادرکَن میشد و باغ بزرگی در تَنگَل که انواع میوهها را داشت. درهی عمیق و سرسبز و پر از گردوی بُندَر که از شدت درهمتنیدگیِ درختان گردو، آفتاب داخل آن نمیافتاد و دهها چشمهسارِ آب از درههای کوچک آن جاری بود و رودخانهٔ کوچکی را تشکیل میداد. بیدهای بسیار بلند و سپیدارهای سربهفلککشیدهی باغ، سایهی بسیار بزرگی درست میکرد. مادرم پَلاس را لب جوی آب میزد و جُغها را میکشیدند. صدای شُرشُر و غَلتان آب که از وسط چادرسیاه ما عبور میکرد، صفایی میداد؛ اگرچه فقر و زحمت زیاد، فرصت درک این صفا را نمیداد.
بهار برای ما فصل نعمت بود: اولاً فرار از سرمای جانسوز زمستان و دوم اینکه فصل کوچ ما بود. بهمحض اینکه نوروز تمام میشد، پس از اتمام سیزده که زنها معتقد بودند نحس است، ایل ما کوچ میکرد بهسمت ارتفاعات تَنگَل جنگلی تُنُک با بادامهای وحشی که در فصل بهار چادرکَن میشد و باغ بزرگی در تَنگَل که انواع میوهها را داشت. درهی عمیق و سرسبز و پر از گردوی بُندَر که از شدت درهمتنیدگیِ درختان گردو، آفتاب داخل آن نمیافتاد و دهها چشمهسارِ آب از درههای کوچک آن جاری بود و رودخانهٔ کوچکی را تشکیل میداد. بیدهای بسیار بلند و سپیدارهای سربهفلککشیدهی باغ، سایهی بسیار بزرگی درست میکرد. مادرم پَلاس را لب جوی آب میزد و جُغها را میکشیدند. صدای شُرشُر و غَلتان آب که از وسط چادرسیاه ما عبور میکرد، صفایی میداد؛ اگرچه فقر و زحمت زیاد، فرصت درک این صفا را نمیداد.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.