بریدۀ کتاب
1403/9/15
صفحۀ 375
نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. در این لحظه او دستش را روی مچم گذاشت. گفتم:«اگر دستم بزنی، می میرم. مطمئنی با من نمی آیی؟ هیچ امیدی هست که نظرت را عوض کنی؟ فقط همین را به من بگو.» گفت:«نه، نه، عزیزم، نه.» هرگز پیش تر مرا عزیزم صدا نکرده بود.
نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. در این لحظه او دستش را روی مچم گذاشت. گفتم:«اگر دستم بزنی، می میرم. مطمئنی با من نمی آیی؟ هیچ امیدی هست که نظرت را عوض کنی؟ فقط همین را به من بگو.» گفت:«نه، نه، عزیزم، نه.» هرگز پیش تر مرا عزیزم صدا نکرده بود.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.