بریدۀ کتاب

بریدۀ کتاب

صفحۀ 375

نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. در این لحظه او دستش را روی مچم گذاشت. گفتم:«اگر دستم بزنی، می میرم. مطمئنی با من نمی آیی؟ هیچ امیدی هست که نظرت را عوض کنی؟ فقط همین را به من بگو.» گفت:«نه، نه، عزیزم، نه.» هرگز پیش تر مرا عزیزم صدا نکرده بود.

نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. در این لحظه او دستش را روی مچم گذاشت. گفتم:«اگر دستم بزنی، می میرم. مطمئنی با من نمی آیی؟ هیچ امیدی هست که نظرت را عوض کنی؟ فقط همین را به من بگو.» گفت:«نه، نه، عزیزم، نه.» هرگز پیش تر مرا عزیزم صدا نکرده بود.

21

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.