بریدۀ کتاب
1402/6/20
صفحۀ 8
خیلی ترسیده بودم نمی خواستم مامان بفهمد ولی وقتی یوناتان به خانه آمد موضوع را به او گفتم در حالی که گریه می کردم از وا پرسیدم: می دانی که من دارم می میرم ؟»یوناتان کمی فکر کرد شاید مایل نبود جواب بدهد اما بالاخره گفت: بله می دانم!»
خیلی ترسیده بودم نمی خواستم مامان بفهمد ولی وقتی یوناتان به خانه آمد موضوع را به او گفتم در حالی که گریه می کردم از وا پرسیدم: می دانی که من دارم می میرم ؟»یوناتان کمی فکر کرد شاید مایل نبود جواب بدهد اما بالاخره گفت: بله می دانم!»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.