بریده‌ای از کتاب مردی به نام اوه اثر فردریک بکمن

iliya

iliya

7 ساعت پیش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 183

احساس میکنم هیچی درونم نیست؛ خالی شدم انگار اوه؛ انگار قلبم بیرون از تنم میتپه. آن ها درحالی که یکدیگر را بغل کرده بودند، مدت طولانی همان‌جا ایستادند و بعد از مدتی، سرش را از روی سینه‌ی اوه برداشت و آورد بالا و خیلی جدی توی چشم های اوه نگاه کرد. گفت: از این به بعد باید دو برابر دوستم داشته باشی.

احساس میکنم هیچی درونم نیست؛ خالی شدم انگار اوه؛ انگار قلبم بیرون از تنم میتپه. آن ها درحالی که یکدیگر را بغل کرده بودند، مدت طولانی همان‌جا ایستادند و بعد از مدتی، سرش را از روی سینه‌ی اوه برداشت و آورد بالا و خیلی جدی توی چشم های اوه نگاه کرد. گفت: از این به بعد باید دو برابر دوستم داشته باشی.

10

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.