بریدۀ کتاب

پیامبر و دیوانه
بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

آنگاه پس از هزاران سال از كوهِ مقدس بالا رفتم و باز با خدا گفتم«آفريدگارار، من آفريدة توام. تو مرا از گِل ساختي و من همه‌چيزم را از تو دارم.» اما خدا پاسخي نداد ومانندِ هزار بالِ تيز پرواز گذشت. آنگاه پس از هزاران سال از كوهِ مقدس بالا رفتم و با خدا گفتم« اي پدر، من فرزندِ توام. تو با رحمت و محبت مرا به دنيا آوردي. و من با محبت و عبادت ملكوتِ تو را به ارث مي‌برم.» اما خدا پاسخي نداد ومانند ِ مهي كه تپه‌هاي دوردست را مي‌پوشاند گذشت. آنگاه پس از هزاران سال از كوهِ مقدس بالا رفتم و با خدا گفتم« خداي من. اي آرمان و سرانجامِ من، من ديروزِ توام و تو فرداي مني. من ريشة‌توام در خاك و تو كلالة مني در آسمان، و ما با هم در برابرِ خورشيد مي‌باليم.» آنگاه خدا بر من خميد و در گوشم سخنانِ شيريني به نجوا گفت، و مانندِ دريايي كه جويباري را دربرمي‌گيرد مرا دربرگرفت. و هنگامي كه به دره‌ها و دشت‌ها فرود آمدم خدا هم آنجا بود.

آنگاه پس از هزاران سال از كوهِ مقدس بالا رفتم و باز با خدا گفتم«آفريدگارار، من آفريدة توام. تو مرا از گِل ساختي و من همه‌چيزم را از تو دارم.» اما خدا پاسخي نداد ومانندِ هزار بالِ تيز پرواز گذشت. آنگاه پس از هزاران سال از كوهِ مقدس بالا رفتم و با خدا گفتم« اي پدر، من فرزندِ توام. تو با رحمت و محبت مرا به دنيا آوردي. و من با محبت و عبادت ملكوتِ تو را به ارث مي‌برم.» اما خدا پاسخي نداد ومانند ِ مهي كه تپه‌هاي دوردست را مي‌پوشاند گذشت. آنگاه پس از هزاران سال از كوهِ مقدس بالا رفتم و با خدا گفتم« خداي من. اي آرمان و سرانجامِ من، من ديروزِ توام و تو فرداي مني. من ريشة‌توام در خاك و تو كلالة مني در آسمان، و ما با هم در برابرِ خورشيد مي‌باليم.» آنگاه خدا بر من خميد و در گوشم سخنانِ شيريني به نجوا گفت، و مانندِ دريايي كه جويباري را دربرمي‌گيرد مرا دربرگرفت. و هنگامي كه به دره‌ها و دشت‌ها فرود آمدم خدا هم آنجا بود.

1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.