بریدۀ کتاب
1403/1/18
صفحۀ 19
دختر گفت:« می تونم یکی از دست هامو واسه امشب در اختیارت بذارم.» سپس دست راست خود را با دست چپ گرفت؛ آن را از محل اتصال به کتف قطع کرد و روی زانوی من گذاشت. شروع سورئال و میخکوب کننده این داستان رو قراره همیشه یادم بمونه . وقتی میگم به داستان های ژاپنی و سبک عجیب و غریب اون ها علاقه دارم منظورم دقیقا همچنین کتابی هست. کتاب سه تا داستان داره که هر سه هم از نظر فرم و هم محتوا قابل بررسی هستند، سه داستان فوقالعاده که به بررسی تأثیر متقابل بین فانتزی وابسته به عشق شهوانی و واقعیت در ذهن یک فرد تنها میپردازد. هر سه داستان حول محور یک قهرمان تنها و اروتیسم خاص او هستند. در هر یک، نویسنده تعامل فانتزی و واقعیت خلوت ذهنی قهرمان های داستان بررسی میکنه، وجه اشتراک هر سه داستان شخصیت اصلی ، راوی داستان هست که مرد هست و فانتزی خاصی نسبت به جنس مونث داره. مضامین زیادی پشت داستان ها پنهان شده ، طوری که باید حتما چندبار خونده بشه و در موردش بحث بشه و به نظرم باز هم نکاتی پنهان می مونن که این یکی از جنبه های داستان های اروتیک و ادغام خیال و واقعیت هست .بخاطر سانسورها من نسخه انگلیسی کتاب رو همراه با نسخه فارسی خوندم ، توی داستان دست در حد دو خط سانسور داشتیم که به اصل داستان آسیبی نمی زنه، داستان پرنده ها سانسور نداشت و داستان آخر یعنی خانه خوبرویان خفته یک سری لمس ها رو سانسور کرده بودن که خب با توجه به اروتیک بودن داستان قابل پیشبینی بود ولی خب باز هم به اصل داستان آسیبی وارد نشده بود ، که فکر کنیم نکته ای از داستان رو از دست دادیم. داستان خانه خوبرویان خفته داستانی هست که مارکز آرزو می کرده کاش خودش نوشته بود و من اثر دلبرکان غمگین من مارکز که الهام گرفته از این اثر هست رو هم قبلا خونده بودم و باید بگم هر دو درخشان هستند. داستان دست که داستان مورد علاقه من توی این کتاب هست،داستان مردی هست که زنی دستش رو از شانه قطع میکنه و به مرد می ده و مرد دست رو به خونه میاره تا یک شب رو باهاش بگذرونه و خب مونولوگ ها و دیالوگ هایی که شکل می گیره خیلی جالب و مهم هستند، جنس زن توی هر سه داستان به عنوان سوژه اصلی آورده شده و هر سه شخصیت مرد داستان به نوعی دچار افسون زن ها می شن. توی داستان اول به مضامینی مثل تنهایی انسان ، انزوا، خودشناسی، عشق ، زیبایی، شرم و هویت اشاره می شه... به طوری که راوی عنوان می کنه زن دستش رو به من داد چون من اون رو زیبا می دیدم، و دست که بخشی از وجود زن هست در دید راوی تمام وجود زن دیده می شه . «او به خوبی حس کرده بود که من او را زیبا می پندارم؛و اصلا به همین دلیل بود که دستش را از محل گردی شانه اش قطع کرد و به امانت در اختیار من گذاشت». من از شرم صحبت میکنم چون راوی از پنجره و دوقلوهای همسایه صحبت میکنه و من ترس از دیده شدن در مقابل همسایه ها و زن ماشین سوار رو به عنوان ترس از اجتماع و قضاوت شدن تفسیر کردم. جایی دست عنوان میکنه که اگه کسی منو ببینه انگار خویشتن من رو دیده و برای خودشناسی باید دور شد ، خودشناسی رو میشه به عنوان دلیلی که زن دستش رو به مرد قرض داده تفسیر کرد. و جایی از داستان مرد دست زن رو به خودش متصل میکنه و می گه حالا خودم شدم و به نظر من مرد با مفهوم هویت خودش درگیر یود. «دست دخترک پرسید:کسی از اونجا ما را می بینه؟ گفتم:شاید یه زن یا یه مرد.شاید هم هیچکس «هیچ کس نباید من رو ببینه وگرنه خویشتن منو دیده....» « از خواب و خاطرات هم به عنوان عناصر مهم داستان ها می شه یاد کرد، هر سه شخصیت مرد توی هر سه داستان مردهایی بودند که با یک اندوه خاصی که مربوط به گذشته و زمان از دست رفته بود زندگی می کردند . داستان دوم علاقمندی مرد به پرنده ها بود و خاطرات باز هم توی داستان نقش مهمی دارند، یه جایی از داستان خیلی برای من شوکه کننده بود اون رفتار مرد با پرنده ها بود ، اون سهل انگاری که انگار از عمد بود و آسیب زدن به پرنده ها... داستان سوم داستان پیرمردی به نام آگوچی هست که از طریق یکی از دوستانش با خونه ای آشنا میشه که توی اون خونه دخترای کم سن رو بصورت خواب در اختیار پیرمردها میذارن که یه شب تا صبح رو باهاشون سپری کنند. و تفکرات، اتفاقات و نحوه مواجه آگوچی با این مسئله روایت میشه. باز هم مضامینی که توی داستان وجود دارن خواب، انزوا، گذشته، خاطرات، وجدان، فساد و پستی ،زیبایی زنان، اشتیاق به گذشته، جستجوی یک شادی واهی و مرگ هستند. به نظرم گذشته و زن های زندگی آگوچی نقش پررنگی رو توی داستان ایفا می کنند، اینکه با یک سری لمس ها آگوچی یاد زن های زندگیش مثل مادر ، همسرو دخترش میفتاد، به نظرم جا داره حتی یک تفسیر فرویدی هم ازش بکنیم چون من خیلی جاها حس میکردم در واقع آگوچی غریزه زیادی نسب به دختر یا مادرش داشته و سرکوبش باعث شده ، توی اولین رویارویی به اون ها فکر کنه. مضامینی مثل احساس گناه و فساد و قساوت انسان هم که کاملا توی داستان آشکار بود ، اینکه اگر واقعا مرزی وجود نداشته باشه تا چه حد حاضری بی رحمانه رفتار کنی و گذشته ، بارها توی داستان تاکید میشه که مردها اینکار رو انجام میدن تا مثل گذشته احساس زنده بودن داشته باشند، پایان داستان ، پایانی رئال ، شوکه کننده و به فکر فروبرنده هست. کتاب رو خیلی خیلی خیلی زیاد دوست داشتم و همیشه برای من به یاد موندنی هست و کتابی هست که قطعا دوباره میخونمش، خیلی زود تمومش کردم اما داستان ها اینقدر برام درگیر کننده و جذاب بودن که تا مدت ها کتاب رو کنارم نگه داشتم ، ورقش می زدم و به داستان هاش فکر میکردم... چندتا هایلایت های من از کتاب: دست گفت:«من یه رایحه ای استشمان می کنم» گفتم:«رایحه؟ شاید از بدن من باشه.ردپای سایه مو تو تاریکی ندیدی؟ یه خرده دقت کن.شاید سایه ام منتظره تا برگردم پیشش». «نه یه رایحه ی خوش بو» با هیجان گفتم: آهان ، ماگنولیا خیلی خوشحال شدم که آن رایحه کپک زده و ناخوشایند تنهایی من نبود.بوی خوش ماگنولیا برای آن مهمان دل انگیز واقعا مناسب
دختر گفت:« می تونم یکی از دست هامو واسه امشب در اختیارت بذارم.» سپس دست راست خود را با دست چپ گرفت؛ آن را از محل اتصال به کتف قطع کرد و روی زانوی من گذاشت. شروع سورئال و میخکوب کننده این داستان رو قراره همیشه یادم بمونه . وقتی میگم به داستان های ژاپنی و سبک عجیب و غریب اون ها علاقه دارم منظورم دقیقا همچنین کتابی هست. کتاب سه تا داستان داره که هر سه هم از نظر فرم و هم محتوا قابل بررسی هستند، سه داستان فوقالعاده که به بررسی تأثیر متقابل بین فانتزی وابسته به عشق شهوانی و واقعیت در ذهن یک فرد تنها میپردازد. هر سه داستان حول محور یک قهرمان تنها و اروتیسم خاص او هستند. در هر یک، نویسنده تعامل فانتزی و واقعیت خلوت ذهنی قهرمان های داستان بررسی میکنه، وجه اشتراک هر سه داستان شخصیت اصلی ، راوی داستان هست که مرد هست و فانتزی خاصی نسبت به جنس مونث داره. مضامین زیادی پشت داستان ها پنهان شده ، طوری که باید حتما چندبار خونده بشه و در موردش بحث بشه و به نظرم باز هم نکاتی پنهان می مونن که این یکی از جنبه های داستان های اروتیک و ادغام خیال و واقعیت هست .بخاطر سانسورها من نسخه انگلیسی کتاب رو همراه با نسخه فارسی خوندم ، توی داستان دست در حد دو خط سانسور داشتیم که به اصل داستان آسیبی نمی زنه، داستان پرنده ها سانسور نداشت و داستان آخر یعنی خانه خوبرویان خفته یک سری لمس ها رو سانسور کرده بودن که خب با توجه به اروتیک بودن داستان قابل پیشبینی بود ولی خب باز هم به اصل داستان آسیبی وارد نشده بود ، که فکر کنیم نکته ای از داستان رو از دست دادیم. داستان خانه خوبرویان خفته داستانی هست که مارکز آرزو می کرده کاش خودش نوشته بود و من اثر دلبرکان غمگین من مارکز که الهام گرفته از این اثر هست رو هم قبلا خونده بودم و باید بگم هر دو درخشان هستند. داستان دست که داستان مورد علاقه من توی این کتاب هست،داستان مردی هست که زنی دستش رو از شانه قطع میکنه و به مرد می ده و مرد دست رو به خونه میاره تا یک شب رو باهاش بگذرونه و خب مونولوگ ها و دیالوگ هایی که شکل می گیره خیلی جالب و مهم هستند، جنس زن توی هر سه داستان به عنوان سوژه اصلی آورده شده و هر سه شخصیت مرد داستان به نوعی دچار افسون زن ها می شن. توی داستان اول به مضامینی مثل تنهایی انسان ، انزوا، خودشناسی، عشق ، زیبایی، شرم و هویت اشاره می شه... به طوری که راوی عنوان می کنه زن دستش رو به من داد چون من اون رو زیبا می دیدم، و دست که بخشی از وجود زن هست در دید راوی تمام وجود زن دیده می شه . «او به خوبی حس کرده بود که من او را زیبا می پندارم؛و اصلا به همین دلیل بود که دستش را از محل گردی شانه اش قطع کرد و به امانت در اختیار من گذاشت». من از شرم صحبت میکنم چون راوی از پنجره و دوقلوهای همسایه صحبت میکنه و من ترس از دیده شدن در مقابل همسایه ها و زن ماشین سوار رو به عنوان ترس از اجتماع و قضاوت شدن تفسیر کردم. جایی دست عنوان میکنه که اگه کسی منو ببینه انگار خویشتن من رو دیده و برای خودشناسی باید دور شد ، خودشناسی رو میشه به عنوان دلیلی که زن دستش رو به مرد قرض داده تفسیر کرد. و جایی از داستان مرد دست زن رو به خودش متصل میکنه و می گه حالا خودم شدم و به نظر من مرد با مفهوم هویت خودش درگیر یود. «دست دخترک پرسید:کسی از اونجا ما را می بینه؟ گفتم:شاید یه زن یا یه مرد.شاید هم هیچکس «هیچ کس نباید من رو ببینه وگرنه خویشتن منو دیده....» « از خواب و خاطرات هم به عنوان عناصر مهم داستان ها می شه یاد کرد، هر سه شخصیت مرد توی هر سه داستان مردهایی بودند که با یک اندوه خاصی که مربوط به گذشته و زمان از دست رفته بود زندگی می کردند . داستان دوم علاقمندی مرد به پرنده ها بود و خاطرات باز هم توی داستان نقش مهمی دارند، یه جایی از داستان خیلی برای من شوکه کننده بود اون رفتار مرد با پرنده ها بود ، اون سهل انگاری که انگار از عمد بود و آسیب زدن به پرنده ها... داستان سوم داستان پیرمردی به نام آگوچی هست که از طریق یکی از دوستانش با خونه ای آشنا میشه که توی اون خونه دخترای کم سن رو بصورت خواب در اختیار پیرمردها میذارن که یه شب تا صبح رو باهاشون سپری کنند. و تفکرات، اتفاقات و نحوه مواجه آگوچی با این مسئله روایت میشه. باز هم مضامینی که توی داستان وجود دارن خواب، انزوا، گذشته، خاطرات، وجدان، فساد و پستی ،زیبایی زنان، اشتیاق به گذشته، جستجوی یک شادی واهی و مرگ هستند. به نظرم گذشته و زن های زندگی آگوچی نقش پررنگی رو توی داستان ایفا می کنند، اینکه با یک سری لمس ها آگوچی یاد زن های زندگیش مثل مادر ، همسرو دخترش میفتاد، به نظرم جا داره حتی یک تفسیر فرویدی هم ازش بکنیم چون من خیلی جاها حس میکردم در واقع آگوچی غریزه زیادی نسب به دختر یا مادرش داشته و سرکوبش باعث شده ، توی اولین رویارویی به اون ها فکر کنه. مضامینی مثل احساس گناه و فساد و قساوت انسان هم که کاملا توی داستان آشکار بود ، اینکه اگر واقعا مرزی وجود نداشته باشه تا چه حد حاضری بی رحمانه رفتار کنی و گذشته ، بارها توی داستان تاکید میشه که مردها اینکار رو انجام میدن تا مثل گذشته احساس زنده بودن داشته باشند، پایان داستان ، پایانی رئال ، شوکه کننده و به فکر فروبرنده هست. کتاب رو خیلی خیلی خیلی زیاد دوست داشتم و همیشه برای من به یاد موندنی هست و کتابی هست که قطعا دوباره میخونمش، خیلی زود تمومش کردم اما داستان ها اینقدر برام درگیر کننده و جذاب بودن که تا مدت ها کتاب رو کنارم نگه داشتم ، ورقش می زدم و به داستان هاش فکر میکردم... چندتا هایلایت های من از کتاب: دست گفت:«من یه رایحه ای استشمان می کنم» گفتم:«رایحه؟ شاید از بدن من باشه.ردپای سایه مو تو تاریکی ندیدی؟ یه خرده دقت کن.شاید سایه ام منتظره تا برگردم پیشش». «نه یه رایحه ی خوش بو» با هیجان گفتم: آهان ، ماگنولیا خیلی خوشحال شدم که آن رایحه کپک زده و ناخوشایند تنهایی من نبود.بوی خوش ماگنولیا برای آن مهمان دل انگیز واقعا مناسب
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.