بریدهای از کتاب در اسارت نفرت اثر عطیه سادات صالحیان
1402/9/18
صفحۀ 53
فکر و خیل امانش را بریده بود. دانه های اشک با دانه های عرق یکی شد. در دل دعا کرد که برای سام اتفاقی نیفتاده باشد. باخود گفت<< اگر به آن سرزمین رفتیم و باز هم پیدایش نکردیم چه؟؟ کاش لااقل نشانی از خریدارش داشتم. شاید اینگونه راحت تر او را پیدا می کردم>>
فکر و خیل امانش را بریده بود. دانه های اشک با دانه های عرق یکی شد. در دل دعا کرد که برای سام اتفاقی نیفتاده باشد. باخود گفت<< اگر به آن سرزمین رفتیم و باز هم پیدایش نکردیم چه؟؟ کاش لااقل نشانی از خریدارش داشتم. شاید اینگونه راحت تر او را پیدا می کردم>>
3
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.