شهناز بیگدلی

@shahnaz53

6 دنبال شده

5 دنبال کننده

                      
                    

باشگاه‌ها

باشگاه کارآگاهان

459 عضو

شکار و تاریکی

دورۀ فعال

باشگاه کتابخوانی "هزارتو"

458 عضو

هزار خورشید تابان

دورۀ فعال

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

به این نتیجه رسیدم که هیچوقت با چندجمله یا حتی یک صفحه نمیشه درمورد ترجمه قضاوت کرد. ترجمه‌‌‌‌‌ی نشر میلکان چیزی فراتر از افتضاحه🥴 از اعضای باشگاه که کتاب رو خوندن، بابت انتخاب این ترجمه عذر می‌خوام🥲

                زمین سوخته 
روایت احمد محمود در  این کتاب جوری است که انگار یک دوربین برداشته و در کنار خانواده و مردم شهر اهواز از چند ماه اول جنگ، لحظه به لحظه فیلم گرفته است. در بخش‌هایی از ماجرا فلش‌بکی به زندگی هر یک از شخصیت‌ها می‌زند و می‌رساندش به لحظه‌ای که در کنار هم دارند بار مصیبت جنگ را به دوش می‌کشند. 
اتفاقات را طوری تعریف می‌کند که برای کسانی که جنگ، بمباران، موشک‌باران و آوارگی را از نزدیک لمس کرده‌اند، باز هم دچار همان اضطراب و وحشت آن دوران شوند. برای کسانی هم که دور از ماجرا بوده‌اند، لحظات آن روزها و شب‌ها را به طور شفاف و گویا درک کنند. 
تنها مشکل من با کتاب، درک نکردن نقش راوی بود. هر یک از شخصیت‌ها کاری، ماجرایی و کنشی در این چند ماه روایت شده داشتند ولی راوی سرگردان این در و آن در بود و نقش مهمی در این اتفافات نداشت. بیشترین تصویر ماندگار از اول شخص راوی داستان، سر زدن به زنده و مُرده‌ی شهر بود و کسب خبر از اتفاقات. غیر از نقش مبهم راوی (که شاید از کج‌فهمی من از داستان بود)، همه چیز ساده، قوی و باورپذیر بود. 
نکته قابل توجه اینکه، بهخوان (یا اضافه‌کننده کتاب) نباید بند آخر داستان را در توضیحات کتاب می‌آورد. 
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

            «یه چیز همیشه یادت باشه، آدم حسابی همیشه سوال داره، هروقت بی‌سوال بودی بدون که وضعت خیلی خرابه.»

تعریف این مجموعه رو خیلی شنیده بودم، جایزه هم زیاد برده، مدام هم تجدید چاپ شده که نشون می‌ده مخاطب بهش اقبال نشون داده. خلاصه که دلیل برای خوندنش زیاد بود.

شروع کتاب واقعاً جذاب و گیراست و باعث می‌شه آدم کنجکاو بشه و ادامه‌اش بده. متن خوش‌خوانه، حتی اون بخش‌هاییش که برمی‌گرده به گذشته و داستان از زبون رضا نقل می‌شه و نثر تاریخی‌تری داره (حتی می‌تونم بگم این بخش‌ها رو بیشتر دوست داشتم). سوژه‌ی داستان هم نسبتاً متفاوت و جذابه و آشنا کردن خواننده با سبک زندگی و چالش‌های زندگی در اون زمان (حدود صد و پنجاه سال پیش) جالب بود.

یکی از چیزهایی که توی داستان دوست داشتم، حضور شخصیت‌های واقعی تاریخی در کنار شخصیت‌های داستانی بود. این کتاب باعث شد علاقه‌مند به خوندن سرگذشت حسن رشدیه بشم و بدجوری این آدم رو تحسین کنم. عجب استقامتی، عجب اراده‌ای. آدم با خودش می‌گه یه همچین آدم‌هایی چنین تأثیراتی روی زندگی خودشون و نسل‌های بعد از خودشون گذاشتن، پس ما داریم توی این روزگار چی کار می‌کنیم؟ حتی باعث می‌شن آدم از خودش خجالت بکشه.

یک سری نقاط ضعف هم داشت. به‌نظرم یک سوم میانی کتاب هیجان کمتری داشت و داستان مقداری ایستا شده بود که اگه ژانر داستان وحشت و تریلر نبود، می‌تونستم قبول کنم، اما به‌نظرم برای این ژانر چنین اتفاقی توی داستان عیبه.

بالاتر گفتم آشنا کردن خواننده با سبک زندگی اون زمان جزو ویژگی‌های مثبت کتابه، که تقریباً توی اکثر موارد به‌خوبی در دل داستان جا گرفته بود و آدم حس نمی‌کرد وصله‌ی ناجوره. مثلاً ماجرای مستراح رئیس، قهوه‌خونه‌ی قنبر، قضیه‌ی نویان خان و خونه‌اش یا ماجرای مدرسه‌های حسن رشدیه و... فقط یک جا بود که به‌نظرم اصلاً به بافت داستان نمی‌خورد و کاملاً حس وصله‌ی ناجور می‌داد و اون هم رفتن رضا با میرزا حسن به سینماتوگراف بود. انگار نویسنده اون بخش رو فقط نوشته بود که حال و هوای سینماتوگراف رو در اون زمان توضیح بده.

بعضی جاها حس می‌کردم ویراستاری داستانی کتاب کمی ضعف داره. مثلاً اوایل کتاب توی نامه‌ی رضاقلی گفته می‌شه که زندگی‌نامه‌اش رو چندین سال پیش نوشته، اما در ابتدای زندگی‌نامه‌اش تاریخ‌هایی ذکر می‌کنه که می‌شه ازشون استنتاج کرد زمان نوشتن اون زندگی‌نامه و نامه‌اش به مدیر مدرسه، تقریباً یکیه. یا مثلاً بعضی دیالوگ‌ها ایراد منطقی داره. بخوام چندتا نمونه بگم، مثلاً یه جا لیلا درباره‌ی دوره‌ی زندگی رضاقلی از برادرش می‌پرسه که گفتی مال دوره‌ی قاجاره دیگه؟ درحالی که برادرش اصلاً قبل اون اشاره‌ای به تاریخ یا دوره‌ی مربوط به زندگی‌نامه نکرده. یا مثلاً راوی متوجهه که تاریخ نوشته‌ها به شمسی نیست، اما به طرز عجیبی با تاریخ قمری هم آشنا نیست، که برای دانش‌آموز دبیرستانی در حال تحصیل توی ایران خیلی عجیبه. یا فرخ رضاقلی رو به اسم به بچه‌های عمارت معرفی می‌کنه، اما شکور یه کم بعد باز اسمش رو می‌پرسه (که همین رو می‌شد با یه تغییر خیلی کوچیک توی دیالوگ منطقی کرد). یا شکور اول به رضاقلی می‌گه من از همه قدیمی‌ترم، اما بعد باز رضا این سوال رو ازش می‌پرسه که تو از همه قدیمی‌تری؟ و شکور این بار می‌گه شاید، نمی‌دونم (اصلاً چرا باید دوباره این سوال پرسیده بشه و چرا دفعه‌ی دوم شکور تردید داره). یا حتی آدرس خشت مخفی در کف زمین، کمی با منطق جور در نمی‌اومد یا حداقل من نتونستم تصورش کنم. چیزهایی از این دست باید توی ویراستاری داستانی بهش توجه و برطرف بشه.

یک مورد دیگه هم که به‌نظرم نکته‌ی منفی محسوب می‌شد، استفاده از قلاب «قبرستان عمودی» چه در عنوان و چه در ابتدای کتاب برای درگیر کردن خواننده بود، در حالی که در کل داستان نقش خاصی بازی نکرد و جز یکی دو صحنه که صرفاً برای فضاسازی ازش استفاده شده بود، اثر خاصی ازش ندیدیم. هرچند پتانسیل بالایی داشت و می‌شد ازش استفاده‌ی خیلی بهتری کرد.

در مجموع کتاب خوبی بود و امیدوارم کتاب بعدی قوی‌تر هم باشه. دوست دارم بدونم چطور می‌خواد این داستان رو ادامه بده، چون به نظر می‌رسید داستان انتهای این جلد جمع‌بندی شده.