مرضیه جاوید

مرضیه جاوید

@marziehjavid

2 دنبال شده

0 دنبال کننده

marziyeh_javid

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

بازگشت بومی
          یادداشتی بر بازگشت بومی:

بازگشت بومی، روایت بازگشت کلایم یوبرایت از شهرِ پاریس به اِگدِن‌هیث است. 
راستش را بخواهید من نه قصه را ساده دیدم و نه کاراکترها را، نه نثر هاردی و نه تصاویر را. همه‌چیز در‌هم‌تنیده است. کاراکترها به‌واسطه‌ی طبیعت تعریف می‌شوند، ‌و به‌واسطه‌ی طبیعت می‌میرند. کتابی‌ست به‌راستی درگیر زندگی روستایی و شبانی، و تمرکز آن بر روی روابط انسان‌ها، اعمال‌شان و انگیزه‌هایشان قرار گرفته‌ است.

اِگدِن‌هیث، مکانی‌ست بیش از یک منظره؛ و طبیعت آن نه تنها در دشتِ افسرده و غم‌بارش، که در کاراکترها آشکار می‌شود. اگدن‌هیث —که وقتی رمان را باز می‌کنی در فصل اول جلوی چشمانت نمایان می‌شود— با روحی که گویی از جنس آدمی‌ست، جایی‌ است که فضای خالی میان انسان‌ها را پر می‌کند. 
بارها پرسیدم از خودم: اگدن دقیقاً «کیست»؟ روح کهن یوستاشیاست که در بدن نمی‌گنجد؟ و یا یک خاطره‌ی قدیمی از کودکی کلایم؟ زمینِ بازی کاراکترهاست که در نهایت مغلوب‌شان می‌کند؟ آیا جایی‌ست که دیگوری وَن مدام به آن برمی‌گردد تا عشق تامسین را در خود مرور کند؟ و یا پرورش‌دهنده‌ی آن کشش و تمنایی‌ست که وایلدیو را به سوی یوستاشیا هدایت می‌کند؟ 
چیزی که واضح است، یک‌نواختی اگدن است. اصرارش بر یک‌رنگ بودن آدم‌ها و حفظ سنت‌ها، و آن چهارچوبی‌ست که هرچند یوستاشیا وای در آن جای نمی‌گیرد، اما کلایم با تمام توانش واردش می‌شود، تا تغییرش دهد —تصویری‌ امیدوارانه از آینده که طبیعت بی‌رحمانه آن را جلوی چشمانش تار می‌کند.
آدم‌ها در «بازگشت بومی»، نه در صفت می‌گنجند و نه در تیپ. هیچ‌کس خوب و هیچ‌کس بد نیست. آن‌چه در ایجاد «رخدادها» موثر است، انبوهی‌ست از غرایز، شرایط، انگیزه‌ها و احساسات.

یوستاشیا وای، زنی‌ که اولین برخوردم با او تصویری‌ست که بر فراز تپه‌ها، کنار آتش هم‌چون زنی اساطیری، پرقدرت ایستاده است. چشم‌اندازی که هرچه نزدیک‌تر می‌شود، پرده از رویاهای دست‌نیافتنی او برمی‌دارد. زنی که او را جادوگر می‌نامند، در بازویش سوزن فرو می‌کنند، و در هیچ خانه‌ای راهش نمی‌دهند. زنی جوان که سودای رفتن به «جایی خارج از روستا» را در سر دارد؛ و چنان در رویاها و آرزوهایش مغروق است، که برایش فرقی نمی‌کند «چه کسی» او را به خواسته‌هایش برساند. او زنی‌ست که برای دیدن مردی که آوازه‌اش به گوشش رسیده است، لباس شوالیه تن می‌کند و میان پسرها تئاتر اجرا می‌کند. کدام‌یک از کاراکترهای زنِ قرن نوزدهمِ انگلستان حاضر است برای رسیدن به چیز کوچکی شبیهِ «دیدن چهره‌ی مردی که از پاریس آمده»، خود را به پسر تبدیل کند و پا به خانه‌ای بگذارد که بعدها درهایش را به رویش می‌بندند؟ شاید بکی شارپِ تکری چنین شهامتی را داشته باشد، اما قطعاً معصومیت و بی‌تجربگی یوستاشیا را برخوردار نیست. 

کلایم یوبرایت، مردی که از پاریس —از دل رویاهای یوستاشیا— آمده تا روستا را ارتقا دهد و مردم را باسواد کند. مردی که با پشت سر گذاشتن مرگ دو زن عزیز زندگی‌اش، زنده می‌ماند و درنهایت به واعظی بدل می‌شود تا نه دیگری را، بل‌که قدری خودش را تسکین دهد. 
وایلدیو، که دو زن را دوست دارد و با طرد شدنِ نهایی‌اش توسط یوستاشیا، آتش تمنایش برافروخته‌تر می‌شود و در لحظه‌ای که با تامسین ازدواج می‌کند، پشیمان می‌شود. مردی که راضی نیست. مردی که برای دل‌داده‌اش خود را فدا می‌کند.
تامسین، زنی که به‌راحتی در قراردادهای اجتماعی روستا جا می‌شود و به سعادت زندگی‌اش با همسر بی‌وفا و فرزندش، می‌اندیشد.
و سرانجام دیگوری ون، که عشقی بی‌ادعا و فاقد «خودخواهی» را نسبت به تامسین در دل دارد، عشقی که وایلدیو نمی‌تواند به پای همسرش بریزد. ون مردی‌ست که عشق را به‌عنوان احساسی ضروری برای ادامه دادن، برمی‌گزیند، و به شکل ناظر زندگی محبوبش درمی‌آید —عشقی که او را پاداشی گران می‌دهد.

اما آن‌چه این روابط مثلثی را از نگاهی به‌نسبت جدید بررسی می‌کند، بی‌طرف بودن نویسنده است. نویسنده‌ای که از ابتدای داستان، غم‌گین است. تراژیک می‌نویسد، و حتی جشن و سرور را هم با حسی از ملال توصیف می‌کند. قلم هاردی است که نه خود قضاوت می‌کند، و نه به خواننده مجال قضاوت کردن می‌دهد. روح انسان را چنان می‌شکافد‌ که تبدیل به دشتی به‌سان اگدن‌هیث می‌شود. انگیزه‌ها، افکار، خودخواهی‌ها، معصومیت‌ها و خامی‌ها، از میان اعمال انسان‌ها بیرون می‌ریزند.
گیر می‌کردم میان سوءتفاهم‌ها، میان شایعات و هرآن‌چه انسان‌ها را به داستانی بدل می‌کند. گیر می‌کردم میان نگاه یوستاشیا و مادر کلایم از پشتِ آن پنجره. هم‌چنان تاثیر کلام مؤثر یوستاشیا بر من جاری‌ست؛ زمانی که در برابر قضاوت‌های بدیهی کلایم گفت «خاموش می‌مانم»، «من می‌روم»، و نماند تا صحنه‌ای سنتی و تکراری از زنی که باید توسط شوهرش تبرئه شود را، ارائه دهد. این همان «زن جدید» است که حتی اگر در داستان خلق و نابود شده باشد، در دل جامعه ظهور پیدا کرده است.
آن‌چه می‌خوانیم چیزی نیست جز روایتی هراندازه تراژیک، اما واقع‌گرایانه از «زندگی»؛ پدیده‌ای که هاردی پیچ و تابش می‌دهد، در اگدن‌هیث پهنش می‌کند، و به تاری و شوریدگی‌اش می‌افزاید.
        

28

الینا

0