یه روایت عالی که من نتونستم بعد از شروع اولین کلمه از کتاب رهاش کنم .داستان دو برادر که از طرف ناخدا مامور به کشتن شخصی به اسم وارم هستند نقطه اوج داستان بعد از اتفاقات رودخونه بود که یک شکسته اخلاقی رخ داد ،جایی که برادرا تصمیم گرفتند به جای کاری که همیشه میکردند راه دیگهای انتخاب بکنن، مثل اینکه محلول وارم طلای وجودشون رو نمایان کرد . به نظرم انتخاب آدم کشی فقط مثل یک نقاب بود از خشمی که بعد از مرگ پدر رخ داد و انگار کائنات خواست یه فرصت دیگه به اونها بده، فرصت رستگاری برای همه انسانها .