ElariA
یادداشتها
این کاربر هنوز یادداشتی ثبت نکرده است.
باشگاهها
این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.
چالشها
بریدههای کتاب
فعالیتها
ElariA پسندید.
29
ElariA پسندید.
15
ElariA پسندید.
12
6
4
ElariA پسندید.
21
0
0
0
ElariA پسندید.
23
0
0
ElariA پسندید.
بسم الله از قضا سرکنگبین صفرا فزود روغن بـادام خشکی مینمود دنیا همین است دیگر، لحظهای که احساس میکنی همه چیز به تو روی آورده در حقیقت دنیا، با لبخندی آتشین به دنبال انداختن گدازهای به جانت است. توصیفات کتاب، فضاسازیها، نداهای درون، موسیقی درونی که اشتاین بک دائما در خلال ماجرا، برایمان از درون سینه شخصیت اصلی داستان روایت میکند و ما را به آن ارجاع میدهد، شخصیت پردازی و سکون و گفتوگوهای اندک میان داستان، همهگی آنقدر خوب، دقیق و پیش برنده است که مخاطب خود را در همان موقعیت حس میکند. مخاطب در کنار کینو غمبار میشود، خشمگین میشود، احساس طمع میکند، پدرانه فکر میکند و برای همسر و فرزندش رویای زندگی پر زرق و برقی را ترسیم میکند. داستان گویی خوب، مگر چیزی جز اینها میخواهد؟ مگر غیر این است که در دل داستان، در صورت کینو، همسری عاشق، پدری مقتدر، هراسناک نسبت به آینده فرزند، دوست دار حقیقی او و دلبسته به آینده درخشان میبینیم؟ و مگر غیر این است که خووانا با تمام توانش پشت به کینو داده و زندگی ساده دلنشینی با او دارد؟ مادری مهربان است و همسری محتاط و همیشه هراسان از دست دادن این دو عزیزش... همه اینها به علاوه شخصیت پردازی عناصر فرعی داستان آنچنان روحی به داستان داده است که هر لحظه خود را در دل داستان تصور میکنی. روایت از جایی شروع میشود که کینو و خووانا لحظهای به خود میآیند و میبینند عقرب کودک نوزادشان را گزیده و باید به پزشک مراجعه کنند. اما پولی ندارند، آنها که همسایه دریا هستند دست به دامان او به سراغش میروند و از او رزقی میطلبند و دریا کریمانه یا بخلورزانه (نمیدانم) بزرگترین مرواریدی مردم دیدهاند را به آنها هدیه میدهد. اما داستان به این سادگی پیش نمیرود... اگر دقیق نگاه کنیم مثل همیشه، جبرگرایی موجود در نگاه اشتاین بک را میتوان در لابهلای سطور این کتاب هم دید. انسانهایی که محکوم به همان اقلیمی هستند که زاده شدند، نه رشد میکنند و نه پیشرفت. آنها افسون شده هستند، افسون جبر زمانه و روزگار. در این میان فقط یک چیز برایم به شدت جالب است و دلبری میکند و آن اینکه کینو و همسرش پس از سیر طولانی که در دل داستان دارند، مجدد به خانهشان برمیگردند، اما بدون کودک شان. گویی تمام حرکت آنها و عصیان شان برعلیه جبر روزگار و بیدن شان از شهر و خانه، وابسته به امیدی است که از نفسهای کودکشان مدد میگیرد و اگر کودکی نباشد و نفسی، سایه سیاه جبر، دوباره بر سر آنها آوار میشود. و دیگر چه فرق میکند که تو در کجای این جهان باشی...
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
24
0
0
0
0
0
ElariA پسندید.
14
ElariA پسندید.
من آناکارنینا بودم! من آناکارنینا هستم! در جلدِ دوم آناکارنینا نوشتهٔ تولستوی به جایی میرسیم که روایتِ تقلای ورونسکی (معشوق آنا) است. آنها بعد از یک سفر طولانی از ایتالیا به پترزبورگ بازگشتهاند و خوب میدانند که هیچچیز مثل سابق نخواهد بود: جامعه و مردمانش اگر پذیرای ورونسکی باشد، آنا را بهعنوان زنی شوهردار که همسر و فرزندش را رها کرده و با معشوق خود همراه شده، نمیپذیرند. حالا، این ورونسکی است که بیش از خودِ آنا در تقلای بهرسمیتشناختن او بهعنوان همسرش است. او نمیخواهد که آنا زنِ یواشکی باشد. او میخواهد که جامعه، آنا را بهعنوان زنی که عشق را انتخاب کرد و با مردی چون او همراه شد، بپذیرد. انگار که او بهرسمیتشناختهشدن آنا را عینِ بهرسمیتشناختهشدن خودش میداند. از یکجایی بهبعد او و آنا، یکیاند. او آناست، و آنا، او! برای همین، در جایی از داستان، او از زنِ برادرش میخواهد که به دیدار آنا برود و او را به خانهشان دعوت کند. زنِ برادر در جواب میگوید که به دیدار آنا خواهد رفت، ولی او را به خانه دعوت نمیکند؛ چراکه معذور است و چهارچوبهایی دارد. درنهایت، ورونسکی درمییابد که تلاش بیفایده است و ناامید میشود. تولستوی استادِ مسلم تنهاگذاشتنِ تو با وجدانت است: «من اگر جایِ این زن، آنا و تمام شخصیتهای داستان بودم، چه میکردم؟!» بعد یکهو میبینی طوری بین دو گزارهٔ «زنِ فلانفلانشدهٔ قدرناشناس که زندگیاش را رها کرد» و «خوب شد که آن ملال بیعشقی را جسورانه رها کرد» طوری تاب میخوری که نمیدانی جانبِ کدام صدای ذهنت را بگیری. گمانم هنرمندی ادبیات یا بهتر بگویم -هنرمندی نویسندهای چون تولستوی- همین باشد: هزاربار خودت را جای همهٔ شخصیتهای داستان بگذاری، با وجدان و جهانبینیات تنها شوی، اما باز هم دستآخر بفهمی چقدر برای قضاوت و فهمِ دیگری، دستِ خالی و ناتوانی.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
23