بادام داستان پسر نوجوانیه که هیچ احساسی رو درک نمیکنه. نه عشق، نه درد و نه غم...
حتی وقتی یه قاتل درست جلوی چشماش به مادر و مادربزرگش حمله کرد؛ هیچ احساسی نداشت.
تو این کتاب ما با زندگی خالی از هر گونه احساس این پسر همراهیم و قراره که کلی درس بزرگ و مهم بهمون بده.
نکته: این نقد هیچ گونه اسپویلی نداره. پس با خیال راحت بخونین!
نکته دوم: این نقد صرفا نظر خودم راجب کتابه! پس ممکنه کسی حرفامو قبول داشته باشه یا نداشته باشه.
این کتاب اول یه کتاب مخصوص نوجوانان به نظر میرسه؛ اما حرفهای زیادی برای گفتن داره.
موضوعاتی که توی این کتاب بهش پرداخت بیشتر حول محور عادی بودن و خانواده و احساسات و دوستیه.
اینکه آدم احساسات نداشته باشه خیلی ترسناکه.
مخصوصا حس ترس...
این احساسات برای بقا نیازن! اما لازمه که به این نکته هم توجه کنیم که احساسات بدون کنترل انسان رو نابود میکنن.
شخصیت اصلی با وجود اینکه نمیتونه احساسات خودش رو نشون بده؛ اما خیلی خوب از احساسات بقیه و ناراحت شدنشون یا... مطلع میشه.
و خب این همزمان هم میتونه یه نقطه قوت و هم یه نقطه ضعف باشه!
نقطه قوت از این لحاظ که میتونیم بفهمیم دیگران چه احساسی نسبت به قضایا دارن.
و نقطه ضعف از این لحاظ که کسی که احساساتی نداره و درکی هم از اونا نداره؛ چجوری میتونه بفهمه دیگران چه احساسی دارن؟
محیط خیلی میتونه روی انسان تاثیر داشته باشه و این قضیه مخصوصا توی شخصیت «گن» کاملا قابل مشاهدست.
پاورقیهای خوبی داره.
مثلا غذاهای کرهای که تو پاورقی توضیح داده شده، میتونه آدما رو با فرهنگ اون کشور آشنا کنه.
در کل به نظرم کتاب خوبی بود.
محتوا و داستان خوبی داشت.
اما متنش جوری نبود که بتونه منو جذب کنه و صرفا برای اینکه تموم بشه خوندم!
پایان جذابی داشت.
اما همونطور که گفتم روایت خوبی نداشت.
بیشتر از یک ماه پیش شروعش کرده بودم و نصفه ولش کرده بودم تا اینکه چند وقت پیش تصمیم گرفتم تمومش کنم.
شایدم ترجمه خوبی نداشت که متنش اینجوری شده بود.
نمی دونم اما به نظرم واقعا داستان جالبی داشت و نشون میداد که احساسات چقدر مهمن!
و در آخر چند قاچ از کتاب:)
«کتاب ها مرا به جاهایی می بردند که بدون آن ها هرگز نمی توانستم بروم و اعترافات افرادی را که هرگز ملاقات نکرده ام و زندگی هایی را که هرگز شاهد آنها نبوده ام به اشتراک میگذاشتند.احساساتی که هرگز نمیتوانستم لمس کنم و اتفاقاتی که نمیتوانستم تجربه کنم همه در کتاب ها پیدا می شد.آن ها در ذات خود با فیلم ها و سریال ها کاملا متفاوت بودند.»
«هیچ آدمی نیست که نتوان نجاتش داد؛ این آدم ها هستند که از نجات هم دست میکشند.»
«اما برای خود من بدیهی بود که چرا اوضاع و احوال مغزم را اینطور به هم ریخته است. من بدشانس بودم، فقط همین! شانس نقش مهمی را در تمام بی عدالتیهای دنیا بازی میکند، حتی بیش از آنکه فکرش را میکنی.»
«احساس میکنم با بوی کتاب های قدیمی در ارتباطم. اولین باری که آنها را بو کردم، انگار با چیزی مواجه شدم که از قبل میشناختم ...»