ببین، شازده کوچولو فقط یه کتاب قصه نیست، یه جور تلنگره. داستان یه پسر کوچولوی خاصه که از یه سیاره کوچولو اومده و تو سفرش به زمین، کلی چیز یاد میگیره... ولی نه از آدمبزرگا، از دل خودش و تجربههاش.
این شازده کوچولو یه گلی داره که خیلی دوستش داره، اما چون نمیدونه چطور با احساساتش کنار بیاد، از گل جدا میشه و راهی سفر میشه. تو این سفر، با آدمبزرگایی آشنا میشه که هرکدوم یه مدل گیر دارن. یکی دنبال قدرت، یکی دنبال پول، یکی دنبال نظم و عدد و رقم... انگار هیچکدوم واقعاً زندگی نمیکنن.
تا اینکه با یه خلبان که توی صحرا گیر افتاده آشنا میشه و کمکم دوستیشون شکل میگیره. شازده کوچولو از عشق، تنهایی، دلتنگی و معنا حرف میزنه. از روباهی میگه که بهش یاد میده "فقط با دل میشه درست دید، اصل کاریها با چشم دیده نمیشن."
این داستان ساده، با اون زبان شاعرانهش، انگار یه جور آینهست. به ما نشون میده چقدر از خودمون دور شدیم، چقدر پیچیده شدیم و چقدر لازمه گاهی برگردیم به سادگیِ دل بچگیمون.