معرفی کتاب سالهای بی ترانگی اثر محمدرضا ترکی

سالهای بی ترانگی

سالهای بی ترانگی

حسین جلال پور و 1 نفر دیگر
3.0
1 نفر |
1 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

1

خواهم خواند

0

شابک
9786226082198
تعداد صفحات
148
تاریخ انتشار
1398/5/12

توضیحات

کتاب سالهای بی ترانگی، شاعر محمدرضا ترکی.

یادداشت‌ها

          .




در آسمان شب‌زده ماهی نمانده بود 
دیگر امید هیچ پگاهی نمانده بود 
دیر آمدی و در تن این صید بسته‌پا
حتی توان ناله و آهی نمانده بود 
می‌خواستم که محو تماشا شوم ولی 
در من دریغ، ذوق نگاهی نمانده بود 
از کاروان رفته این عمر پرشتاب 
خاکستری به دامن راهی نمانده بود 
وقتی تو آمدی که در این جان پرگناه 
شوق ثواب و ذوق گناهی نمانده بود 
بر شاخ خشک چون گل حسرت برآمدی 
وقتی به دست باغ گیاه نمانده بود 
پشت و پناه این دل بی‌آشیان شدی 
وقتی که هیچ پشت و پناهی نمانده بود 



دخترک! بی‌نگاه معصومت 
زندگی سخت و مرگ آسان است 
ناله بس کن، ببند چشمت را 
بر جهانی که نابه‌سامان است 
بر جهانی که عشق در تحریم 
کینه اما در آن فراوان است 
جسم زار تو یا دل اینها 
بیشتر مستحق درمان است؟!
قصه‌اش را شنیده‌ای صد بار 
این جهان گرگ تیزدندان است 
گرگ‌های درنده معصوم‌اند 
پیش انسان که گرگ انسان است!




چون تازیانه‌ام به غضب بوسه می‌زند 
تا عمق استخوان و عصب بوسه می‌زند
از داغ خود بپرس که در نیمه‌های شب 
بر جان خسته از چه سبب بوسه می‌زند
گاهی شراره می‌شود و شعله می‌کشد
گاهی هم اشک‌گونه به لب بوسه می‌زند
یک سال رفت و داغ تو بر استخوان من 
همچون شرار وحشی تب بوسه می‌زند
خوابیده‌ای به دامن یک خاک ناشناس 
بر شانه‌ات ستاره شب بوسه می‌زند
روی زمین معرکه افتاده‌ای و باد 
بر گیسوان تو به ادب بوسه می‌زند
عطر تو را به کرب و بلا می‌برد نسیم 
وقتی به خاک سرخ حلب بوسه می‌زند
تو مثل آفتاب بلندی که هر غروب 
بر شانه‌های زخمی شب بوسه می‌زند
پیشانی‌ات نشسته به خون هم به روی خاک 
بر آستان حضرت رب بوسه می‌زند
بر جاده‌ای که گام نهادند عاشقان 
همواره گام‌های طلب بوسه می‌زند
سردار پرصلابت میدان! هنوز خصم 
بر عزم و رزم تو به عجب بوسه می‌زند
دیوانه‌ای که در غم فرزانه‌ای نشست
مهتاب را هنوز به تب بوسه می‌زند... 




و انسان می‌شکافد کوه‌های سربه‌کیوان را 
و در خون می‌کشد شیران و پیلان و پلنگان را 
و زین بر می‌نهد بر گرده اسب چموش باد 
و جاری می‌کند در کرت سیلاب خروشان را 
و آهن در میان دست او نرم است همچون موم 
که عزمش سرد کرد آتشفشان‌های گدازان را 
و دریاهای بی‌پایاب پیش همتش برکه 
و صحراهای بی‌فریاد مانَد گَرد دامان را... 
ولی با این همه نیرو و با این هیبت و صولت 
مپندارید پرقدرت‌ترین مخلوق انسان را 
چرا که با همه نیرو و طاقت‌ها که در وی هست 
ز پا می‌افکند اندوه انسان پریشان را 
پس از هر چیز نیرومندتر در خاک اندوه است 
که افکنده‌ست در خون قامت مردان میدان را... 




دوزخ اینک از تو در عذاب 
شعله‌ها
از وجود پرشرار تو در التهاب... 



نمی‌دانم 
که پایان می‌پذیرد عشق یا هرگز نمی‌میرد 
ولی تا جان دهد، جان تو را روزی هزاران بار می‌گیرد 




همیشه قاتل‌ها 
- چنان که مشهور است – 
یه صحنه‌های جرم 
دوباره سر زده‌اند 
تو هم دوباره بیا 
به این دل پرخون 
سری بزن ای عشق! 





هر زشتی و شر در آدم بدخو بود
هرفته که در نفس شرارت‌جو بود 
با شعبده تکنولوژی بیرون زد 
دیوی که در نهان به شیشه جادو بود
        

0