آن روی سکه: آن چه از بیمارانم آموختم
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
1
خواندهام
3
خواهم خواند
4
توضیحات
می توانستم آقای رستون را تصور کنم که با شانه های افتاده روی لبه ی تختش نشسته و تفنگ را در دستش نگاه داشته. احتمالاً چند باری تفنگ را به طرف سرش بالا برده و هر بار موفق نشده کار را به پایان برساند. بعد، لوله ی تفنگ را داخل دهانش گذاشته، سرمای فلزی آن را به سرعت با لب های خشک و ترک برداشته اش حس کرده و لوله ی تفنگ در نرمی بین لب و زبانش جای گرفته. تصور می کردم احتمالاً زمانی که لوله ی تفنگ را در دهانش احساس کرده، وحشت کرده و به خود لرزیده و بعد، تفنگ را از دهانش بیرون آورده و در کشوی کمدِ کنار تخت گذاشته و در کشو را هم محکم بسته است.صدایش شکوه آمیز و سوزناک، اما حاکی از تسلیم بود: «چرا باید به این زندگی ادامه دهم؟ نمی توانم راه بروم، همسرم حاضر نیست با من حرف بزند، هیچ کاری نمی توانم بکنم. هدف از این زندگی چیست؟» ماتم زده به من خیره شد و ادامه داد: «شما به من بگویید.» این جمله ی او هم التماسی عاجزانه و هم درخواستی برای پاسخ بود...
یادداشتها
1402/5/8
5