موهای معلق، چشم های چرخان

موهای معلق، چشم های چرخان

موهای معلق، چشم های چرخان

راحیل ذبیحی و 2 نفر دیگر
3.0
1 نفر |
1 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

9

خواهم خواند

1

تهمتن آرام گفت: «بهاران، بابا...بذار برسیم خونه، صحبت می کنیم.» بهاران داد زد: «نه، یا الان می گین...یا...یا...» به خاطر اینه که ماها آدم نیستیم...آدم معمولی نیستیم! پریدخت خودش هم باورش نمی شد که این قدر ناگهانی این حرف را زده باشد. تمتهن ناگهانی این حرف را زده باشد. تهمتن حیرت زده او را نگاه کرد و گفت: «پری این بود آروم آروم گفتنت؟» پریدخت عصبانی گفت: «چه جور دیگه ای باید شروع می کردم؟» بهاران گریه اش از شدت شوک بند آمده بود. بلند شد و روی زانوهای لرزانش ایستاد: «منظورت چیه آدم معمولی نیستیم؟» تهمتن چشم غره ای به پریدخت رفت و برگشت رو به بهاران. دست انداخت دور شانه هایش و گفت: «بهاران جان، ببین...ممکنه این حرف ها به نظرت عجیب و مسخره بیاد... حق هم داری.» بعد او را چرخاند سمت خودش و کمی خم شد: «موجودات دیگه ای هم جز آدم ها وجود دارن که فقط توی قصه ها خوندی و از این و اون شنیدی...»