خاکستر گل ها: داستان سفر به لبنان (بلد مفاجات)
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
1
خواندهام
0
خواهم خواند
0
توضیحات
محسن می گوید: «قاسم کفتری کودکی های تو همان رسول دیوانه نوجوانی من است که روزهای عاشورا شور میگرفت و محله را می گذاشت روی سرش».صدای سوت بلبلی از خیابان سالیان دور تا امروز شنیده میشود. قاسم کفتری از زیر پنجره خانه ما میگذرد و آواز میخواند. مادرم پنجره را می بندد و او را لعن و نفرین میکند. مادرم معتقد است صدای او خواب و آرام پریان را هم پریشان میکند، چه رسد به آدم ها. از بس خوب میخواند!قاسم کفتری از انتهای یک شب تابستانی میگذرد و میخواند:از آتش عشق هرکه افروخته نیستبا او سر سوزنی دلم دوخته نیستگر سوخته دل نه ای ز ما دور که ماآتش به دلی زنیم کو سوخته نیستو من به گل های آتش گرفته خاک فکر میکنم و به خاکستر بر جای مانده از گل ها؛ به خاکستر گل ها.