MC2 = بابا
در حال خواندن
0
خواندهام
2
خواهم خواند
0
توضیحات
از وقتی بابا دیگر بابا نبود، باباتر شده بود. مثل باباهایی که دخترشان را با غریبهای دیده باشند، زل زده بود به من. مثل باباهایی که یکدفعه بخواهند دخترشان را دعوا کنند و یکی بزنن توی گوشش. نگاهم رفت سمت سیاهیای که روی چارچوب در بود. قبل از اینکه بزند توی گوشم، جیغم رفت هوا: «سوسک». رفتم پشت سر بابا. بابا دستوپایش را گم کرد: «چیزی نیست هانیه خانوم.» خواست کفشش را در بیاورد، اما قبل از او مامان با دمپاییاش زد توی گوش سوسک.