زندگی در دم
در حال خواندن
0
خواندهام
8
خواهم خواند
5
توضیحات
ویلهلم کمی آن طرفتر ایستاد و زد زیر گریه. در ابتدا به آرامی و از روی احساس گریه میکرد ولی کمی بعد عمق گرفت. بلند هق هق میکرد و صورتش از شکل افتاده و داغ شده بود و اشکها پوستش را میسوزاند. یک انسان- یک انسان دیگر، این چیزی بود که ابتدا وارد ذهنش شد ولی بعد چیزهای متفاوت دیگری جریحهدارش میکرد. من چهکار کنم؟ گوشم را بریدهاند و بیرونم کردهاند... اوه پدر، از تو چه میخواهم؟ بچهها را چهکار کنم- تامی، پل؟ بچههام و آلیو؟ عزیز من! چرا، چرا، چرا تو باید در مقابل آن شیطانی که زندگی من را میخواهد، محافظت کنی. اگر آن را میخواهی پس من را بکش. بگیر، آن را بگیر، آن را از من بگیر. کمی بعد، از حد و مرز کلام و عقلانیت و انسجام گذشت. نمی توانست خودش را کنترل کند. تلاش او برای جمع و جور کردن خودش بیفایده بود. بغض بزرگ اندوه و تاثر در گلویش به بالا پیش میرفت، کاملا تسلیم شد و صورتش را نگه داشت و گریست. با تمام وجود گریه کرد. از میان همهی افراد داخل کلیسا، فقط او بود که گریه میکرد. هیچکس نمیدانست که او کیست.