بهشت من کنار توست
در حال خواندن
0
خواندهام
14
خواهم خواند
1
توضیحات
:یاسر چفیه اش را چون تور ماهیگیری انداخته بود توی هور و داشت ماهی می گرفت. راضیه هم کنار رودخانه نشسته بود و لباس های یاسر را می شست. لباس ها را شست، حتی پوتین ها را هم شست. مرد با چشم های درشتش زل زد به راضیه و انگشتان زن گره خورد به موهای فرفری مرد. یاسر چفیه اش را جلو آورد وجلوی صورت راضیه گرفت. دو ماهی در چفیه تکانی خوردند و یاسر پوتین هایش را پوشید...راضیه هیچ نمی شنید، هیچ نمی فهمید. بدنش لمس بود و تنها چیزی که می فهمید، نبود یاسر بود و دردی که در شکمش و همه جای تنش می پیچید. مادرش بچه را به سینه او فشرد و راضیه به چشمان نوزاد نگاه کرد. چیزی در درونش جوشید، ولی خیلی زود فروکش کرد. نوزاد سینه اش را مک زد و راضیه فقط نگاهش کرد و نگاه. نمی دانست چرا از دیدن او روی سینه اش چندشش می شود.