خالو نکیسا، بنات النعش و یوزپلنگ
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
0
خواندهام
1
خواهم خواند
3
نسخههای دیگر
توضیحات
آن روز غروب وقتى مادرم مرا صدا زد و گفت: «به خواهرت کمک کن.» ـ فهميدم که حتماً پيشتر باديه را به «سکينه» داده و گفته: «برو بزهارو بدوش.» ـ من اطاعت کردم و دويدم و گوشهاى گجى را گرفتم تا دوشيده شد. نوبت به قندو رسيد، گوشهاى نرم و آويزان قندو تازه لاى انگشتانم آمده بود که صداى تک پارس ناگهانى کاپو بلند شد. اين پارس او علامت ورود يک ميهمان بود، نه هر ميهمانی، اين را من خوب مىدانستم. وقتى به طرف او سر برگرداندم، ديدم بلند شد و گوشهايش را موازى هم برافراشت و با دقت وصف ناپذيرى به لکه سياه رنگى که در نور خاکسترى مغرب از زير کنار ته سرايى تکان مىخورد، چشم دوخت. چند قدم اسرارآميز و با ترديد برداشت و بعد ناگهان چند بار صداى کشيده اى که پارس نبود از خود درآورد و انگار شرمنده شده باشد، سربه زير انداخت و دوباره سر جاى خود نشست. اين صداى کاپو همه را متوجه کسى کرد که از ته سراى عمارت، از لاى کنارها به سوى ما مىآمد.
یادداشتها