معرفی کتاب بیژن و منیژه اثر آتوسا صالحی

بیژن و منیژه

بیژن و منیژه

آتوسا صالحی و 1 نفر دیگر
3.7
7 نفر |
1 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

12

خواهم خواند

0

ناشر
افق
شابک
9789646742963
تعداد صفحات
80
تاریخ انتشار
1397/12/14

توضیحات

        
اگر چه از شاهنامه بسیار گفته و نوشته اند، این قلعه ی تو در تو هنوز ناشناخته مانده است. هر درش به درهای بسیاری باز می شود که با گذر از هر یک به شگفتی های تازه ای می رسیم. در این مجموعه سعی شده قصه های شاهنامه به زبان ساده اما جذاب برای نوجوانان روایت شود. اولین کتاب از این مجموعه ده سال پیش منتشر شد و تاکنون بیش از پانزده بار تجدید چاپ شده است. استقبال نوجوانان باعث شده چاپ این مجموعه ادامه داشته باشد و به همین دلیل مجموعه چهارم این قصه های با روایت زندگی شاهان شاهنامه،جمشید، ایرج و کیخسرو به تازگی منتشر شده است.
.
      

یادداشت‌ها

          داستان بیژن و منیژه یکی از مشهور‌ترین داستان‌های شاهنامه‌ست و همین داستان موضوع پنجمین جلد از کتاب قصه‌های شاهنامه به روایت آتوسا صالحی است. وقتی ارمانیان پیش کیخسرو شکایت از گرازهایی بردند که زندگیشون رو مختل کرده، بیژن تنها کسی بود که داوطلب شد تا شر گرازها رو کم کنه. گرگین میلاد هم به عنوان راهنما با بیژن همراه میشه و طی اتفاقاتی بیژن با منیژه دختر افراسیاب آشنا میشه و در نهایت به دست افراسیاب اسیر میشه. این مجموعه خیلی روان و جالب نوشته شده و باز توصیه میکنم برای بچه‌ها و نوجوانان اطرافتون بخرید.


بیژن از سیاهی گریزان بود.
روی تخته سنگ دراز کشید، زیر سر انگشت‌ها را در هم فرو برد. به ماه چشم دوخت، ابر سیاه نزدیک آمد. دل بیژن پیش از آن که ابر شمد سیاهش را رویش بیندازد تاریک شد. بیژن و سیاهی دشمنانی دیرینه بودند. دشمنانی چون مار و پونه و بیژن می‌بایست همیشه دشمنش را چون سایه بر دوش کشد، بختک شب سایه‌وار بر سینه‌اش سنگینی می‌کرد. نه بادی می‌رسید تا ابر سیاه را بر کناری زند و نه ماه جنبشی می‌کرد تا خود را از چنگ این دیو پلید برهاند. اکنون که ماه در چهاردهمین شب فرمانروایی می‌خواست با شکوه‌ترین جشن نورافشانی‌اش را بر پا کند، چرا باید ابری سیاه این چنین شادمانی را به کامش زهری می‌کرد؟ بیژن به گذشته‌اش اندیشید که چون چنین شبی بود، مادام چشم به راه می‌ماند تا کامی از جهان برگیرد؛ اما چون زمان می رسید، در چشم بر هم زدنی، شهد زهر میشد و نوش نیش، گویی یزدان سرنوشت هر آدمی را به شیوه ای می‌نگاشت. یکی دیر می‌رسید، یکی زود از دست می‌داد، یکی هرچه بیشتر می‌دوید دورتر میشد و یکی همیشه بر سر دو راهی می‌ماند.



        

1