«پتی»، به همراه خاله «بت» و پسرش «مایکل» در کشتزار موز، در جزیرة «جامائیکا» زندگی می کردند. کشتزار آنها، یکی از کوچک ترین کشتزارهای موز در آن منطقه بود. قبلا پدر خاله بت، به خاطر حواس پرتی اش، بخش هایی از کشتزار را زیر قیمت فروخته بود. به خاطر کم بودن قیمت موزها، خاله بت تصمیم داشت آنجا را بفروشد تا به شهر بروند و بتوانند کار کنند. اما پتی و مایکل دوست نداشتند آنجا را ترک کنند. با پیدا شدن مشتری برای کشتزار، پتی از خاله بت کمی فرصت خواست، چرا که فکری جالب به سرش زده بود. او می خواست دستگاهی اختراع کند تا همة موزها را که شکلی خمیده دارند صاف کند. این موضوع اتفاقاتی را سبب گردید که در ادامة داستان بازگو می شود.