خلاصه داستان:
مرد باغبان و زحمتکش فقیری در همسایگی مرد تاجر و ثروتمندی زندگی می کند. روزی پیرمرد باغبان آهي کشید و با خود گفت اي كاش من هم ثروتمند بودم آن وقت به همه كمك مي كردم. به دنبال آه سوزناک او، فرشته ای حاضر شد و دانه ای خاص به او داد و از او خواست که در مقابل این دانه، در آینده نسبت به هیج اشکی بی تفاوت نباشد. آن دانه خیلی سریع رشد کرد و تبدیل به درخت نارنج پرباری شد. همسایه ثروتمند، نارنج ها را به ازای چند سکه ناچیز خرید. تنها سه نارنج برای خود پیرمرد مانده بود. پیرمرد آن شب در خواب پیرزن گریانی را دید که یک نارنج از اون می خواهد اما پیرمرد به او نارنجی نمی دهد. فردای آن روز یک نارنج از درخت کم شد و پیرمرد به یاد قولش به فرشته افتاد. مرد باغبان دوباره آه کشید و با ظاهر شدن فرشته آه از او طلب بخشش کرد. فرشته آه از پیرمرد خواست تا 40 روز کارهایی را انجام دهد! و بعد از آن صدایی را خواهد شنید که جواب اوست! در صبح چهلمین روز، دخترکی به در خانه پیرمرد میرود و نارنجی برای مادر مریضش می خواهد. پیرمرد خواسته او را اجابت می کند در حالی که تنها یک نارنج برای او باقی مانده است. وقتی او آخرین نارنج را می برد در وسط آن طلا، نقره و جواهرات می یابد و خدا را شکر می کند. 

تحلیل من: بعضی جاها داستان چفت و بست درستی نداره، مثلا اینکه چرا ندادن نارنج به پیرزن تو خواب برای باغبون عهد شکنی به حساب اومد یا چرا باغبون میخواد فرشته رو از خودش راضی کنه یا اینکه پولای فروش نارنج چی شدن یا ...یه جا هم خیلی داستان خرافه گونه شد که 40 شب 40 تا نام مقدس و 40 تا  فلان باید انجام بده تا فرشته ببخشدش!