خیابان ولی عصر تهران: روایت های غیرداستانی

خیابان ولی عصر تهران: روایت های غیرداستانی

خیابان ولی عصر تهران: روایت های غیرداستانی

عباس کاظمی و 1 نفر دیگر
2.9
4 نفر |
2 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

7

خواهم خواند

0

کتاب خیابان ولی عصر تهران: روایت های غیرداستانی، نویسنده عباس کاظمی.

یادداشت‌های مرتبط به خیابان ولی عصر تهران: روایت های غیرداستانی

"یه زمان ت
            "یه زمان تهران جا نقطه‌ش، دسته داشت."
خیابان ولی‌عصر تهران، روایت‌های غیرداستانی، مجموعه‌ای است شامل روایت‌های اشخاص حقیقی از خیابان ولی‌عصر. کاوه‌ فولادی‌نسب، دبیر این مجموعه، در مقدمه‌ی کتاب هدف از انتشار این مجموعه را چنین توصیف می‌کند:  «... ما، روایتگران شهر، خاطره‌های جمعی و میراث شهر را زنده نگه می‌داریم.»
بنابراین یکی از اهداف اصلی این مجموعه روایت شهر است اما آنچه در اکثر روایت‌ها می‌بینیم شعر‌پردازی‌های بی‌دقت درباره‌ی خیابان ولی‌عصر است.
از میان ده روایتی که در کتاب منتشر شده‌است، سه یا چهارتاشان ارزش مطالعه داشتند و باقی لفاظی و آب‌بازی با کلمات بود. اگر دقیق‌تر از این بخواهم بگویم خیابان ولی‌عصر تهران مصداق بارز کتاب‌سازی بود. چرا که مجموعه به هدف اصلی‌اش که روایت شهر باشد نائل نیامده است و از سوی دیگر خود روایت‌ها هم ارزش بیشتری ندارند. اصلاً به لحاظ آغاز و انجام شاکله‌ی درستی ندارند.
مایه‌ی اصلی اکثر روایت‌ها حسرت بردن بر تهران قدیم و اصالت از دست‌رفته است.
در این بین مقدمه‌ی دکتر حبیبی با عنوان خیابان؛ بستر رویای شهر، با رویکردی تاریخی به سابقه‌ی حضور شهر در ادبیات داستانی پرداخته‌بود و خواندنی بود.
روایت‌های شمیم مستقیمی و نوید پورمحمدرضا از نظر رعایت اصول فرمی کامل بودند و در انتها مخاطب را با یک «خب که چی؟!» تنها نمی‌گذاشتند. این دو علاوه بر اینکه بر گذشته حسرت خورده‌اند، با واقع‌بینی و صداقت به موقعیت کنونی خیابان ولی‌عصر نیز نگاه کرده‌اند.
مسئله‌ای که عالیه عطایی در روایت خواب سی‌ساله مطرح کرده‌بود، بدیع بود. این روایت که گوشه‌چشمی به وضعیت مهاجرین افغانی در تهران داشت از دلتنگی برای تهران قدیم خالی نبود اما با همه‌ی این اوصاف خواندنی و قابل‌قبول بود.
و در آخر هم روایت هشت درباره‌ی فضای ملتهب خیابان ولی‌عصر در سال هشتادوهشت. با اینکه روایت این خیابان همیشه سبز به موضوعی مشابه پرداخته‌بود اما صرفاً یک شعرپردازی الکن بود. اما روایت هشت از مونا ترابی‌سرشت روایت شکل‌گیری یک عشق در فضای پرالتهاب سال هشتادوهشت بود که توصیفش از فضای شهر و ارتباطات مردمی در آن برهه دقیق و کارآمد بود.
در بخشی از جستار چرخاندن گردن به سمت بعدازظهر به کف‌پوش‌های مخصوص نابینایان و ناتمامی پروژه‌اش اشاره شده بود که روایت دقیقی از وضعیت شهر بود، با اینکه خود روایت ناتمام بود. 
چنارهای خیابان ولی‌عصر و اینکه چقدر این خیابان طولانی است و از راه‌آهن تا تجریش را به هم می‌رساند، چیز ندانسته‌ای نیست. میراث شهر و این خیابان به وقایعی است که در آن رخ داده‌است. چه این واقعه شخصی باشد و چه جمعی، بخشی از حافظه‌ی شهر است که بازخوانی‌اش دقیقاً مصداق جمع‌‌آوری میراث برای آیندگان است. میراث حسرت بر گذشته‌ی ازدست‌رفته نیست. میراث چیزی است که همین حالا در دست داریم. چه از گذشته به ما رسیده است و چه تازه به دست آوردیمش.
من آدم درگیر خاطراتی هستم. این حس نوستالژی‌پرستی را خوب درک می‌کنم اما خب که چی؟ هدف چیست؟ تا ابد می‌خواهیم برای ولی‌عصر و درخت‌های فرسوده غصه بخوریم؟ راهکار چیست؟ روایت از همین اتفاقی که دارد می‌افتد کارسازتر نیست تا انگشت به دندان گزیدن و با حسرت به گذشته نگریستن؟