ساعت باران
در حال خواندن
0
خواندهام
1
خواهم خواند
0
توضیحات
ساعت باران» دومین رمان هادی معیری نژاد، مانند رمان قبلی وی «هیتلر را من کشتم»، فضایی رازآلود و معمایی دارد. معلمی جوان برای تدریس به یکی از شهرهای شمالی می رود و در اقامتگاهش که باغی مصادره شده از اموال یک ملاک قدیمی است با اتفاقات عجیبی مواجه می شود. حوادثی خوفناک و رازآلود او را ناگزیر وارد ماجراهایی مرتبط با گذشته ی دو خانواده ی قدیمی و ملاک در آن منطقه می کند....................................تمام تنم سرد سرد بود. بوی مرده در تنم رسوخ می کرد و خاطره ی زیبایی های دختر نوجوان را در من می پژمرد. چشم هایم را بستم و به هرچه معتقد بودم دعا کردم که روح در همین لحظه آزاد شود و از بروز فاجعه جلوگیری کند. چشمانم را با احتیاط باز کردم. روح محکم همان جا ایستاده بود و با قهقهه ای شبیه به خنده ی دایه روحم را خراش می داد. از خودم بی خود شده بودم. به زمزمه و رو به او گفتم: «از اینجا برو... برو تمومش کن... اگه نری فریبرز کشته می شه... حرفای منو می فهمی؟»اصلاً از دهانم کلمه ای بیرون نمی آمد و حرف های خودم فقط در کاسه ی سر خودم می چرخید. خیلی تلاش کردم که حرف را از دهانم بیرون بکشم، اما لال شده بودم. دهانم از مغز فرمان نمی گرفت. از دست خودم خشمگین شدم. با دست دو سه بار به لب هایم کوبیدم. خون از لب هایم فواره زد. روح جیغی کشید و ناپدید شد و من به پشت افتادم.