معرفی کتاب پیرهن گم کرده ام: مجموعه غزل اثر احمد شهریار پیرهن گم کرده ام: مجموعه غزل احمد شهریار و 1 نفر دیگر 3.0 1 نفر | 1 یادداشت خواهم خواند نوشتن یادداشت با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید. در حال خواندن 0 خواندهام 1 خواهم خواند 0 ناشر شهرستان ادب شابک 9786226082853 تعداد صفحات 112 تاریخ انتشار 1400/4/26 توضیحات کتاب پیرهن گم کرده ام: مجموعه غزل، نویسنده احمد شهریار. یادداشتها محبوبترین جدیدترین محمدقائم خانی 1402/3/2 . قسم به عشق! نمیترسم از نظربازی که مرد بوده و شمشیر و شوق سربازی من از حیات نفهمیدهام به غیر از مرگ من از حیات نفهمیدهام مگر بازی بلند میپرم و آسمان نمیفهمد مرا که در قفس آموخت بالوپربازی؟ در این دیار به جز من ندیده است به خود اگر که عشق، اگر امتحان، اگر بازی من آدمم ولی اعجاز عشق میخواهم که مشت کاهم و دارم سر شرربازی! من آن نترس که آیینه زیست در دل سنگ من آن دلیر که میسازم از خطر، بازی تو بردهای که منت باختن بیاموزم همیشه باختهام من به رسم هر بازی جهان یکسره درهم رسیده است به تو ز ننگ بگذر و با عیب کن هنربازی تاریخ تکهتکه دورانم من نقشه بزرگ خراسانم هر قطره خون که از مژهام افتاد فریاد زد که لعل بدخشانم در بلخم و مسافر تبریزم در زابل و اسیر سمنگانم چون باد میوزد به هوای تو تبریز و بلخ و قونیه در جانم من همصدای نغمه داوودم آهنگ رودخانه پغمانم خاکم اگر که، خاک سمرقندم تقدیم خال هندوی ترکانم هرجا که عشق میدمد از خاکش آنجاست سرزمین نیاکانم من از دیار دهلیام و لاهور از کوچههای کابل و تهرانم آنچه ناگمکردنی بودهست من گم کردهام آتشم را در میان سوختن گم کردهام آه! یوسف بیقرار است و پدر، چشمانتظار شرمسارم، شرمسارم، پیرهن گم کردهام شخصِ در خوابم، کلام من خموشی بیش نیست وای از این معنی که در لفظ و سخن گم کردهام برگبرگ این چمن را زیرورو کردم که من در گلستان جهان، باغ عدن گم کردهام دیده بربستم به هرچه غیر یاد روی دوست هرکجا نظارهای بودهست، من گم کردهام خاک من بادآشنا و آب من آتشسرشت در میان این عناصر من بدن گم کردهام نه فلک آوازه پیدایی من بوده است خویش را آخر به دست خویشتن گم کردهام شاعران را دعوی پیغمبری کردن خطاست ورنه کلکم، جبرئیل و خانهام غار حراست از خط تنسیخ ما خورشید حق خواهد دمید دیده بستن بر دو عالم، دیدن روی خداست در نماز عشق اسیر دست و پیشانی مباش با گلو هم سجده بر تیغ جفا کردی، رواست این نشستن، دیده بستن، خواب غفلت نیست، آه کاسه زانو همان راه سلوک اولیاست موج تصویریم، در زنجیر رفتن ماندهایم جاده و منزل نمیبینیم، عالم نقش پاست دست از تیغت مکش در آرزوی دوستی! گردن باریکتر از موی دشمن، اژدهاست اطلس و کمخواب بر تن کردهایم اما هنوز شهریارا! روی پشت ما نشان بوریاست بس که معدومم، جهان از بودنم مأیوس شد این زمین و اسمان آخر کف افسوس شد علم یعنی بیخبر بودن ز هرگونه خبر هر که گوش و چشم و لب گم کرد، جالینوس شد اشک من خون شد چنان که دامنم دریا دمید شعلهها بالید آهم تا قفس ققنوس شد گوشها مدهوش آهنگ شرابآگین شده لب ز رنگافشانی نامت پر طاووس شد باد میگوید که آن گلچین نمیدانست غیب بوی گل بیداد کرد و رنگ گل جاسوس شد گفت: حرف تازهای آور که معنایش کنم یک الفآهی کشیدم، صاحب قاموس شد 0 0