غول خودخواه
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
0
خواندهام
4
خواهم خواند
0
نسخههای دیگر
توضیحات
آن روزها بچه ها، هر روز عصر به باغ می رفتند و در چمنزارهای سبز و خرمش بازی می کردند و از میوۀ درختانش می خوردند. اما طولی نکشید که غول از سفر بازگشت و همۀ بچه ها را از باغش بیرون کرد و دور باغ یک دیوار بلند ساخت تا بچه ها دیگر نتوانند با باغ بیایند. روزها گذشت اما انگار بهار راهش را گم کرده بود؛ در باغ غول هنوز زمستان بود. دیگر غول از این وضع خسته شده بود، بچه ها هم دیگر خسته شده بودند؛ آن ها از سوراخی که در دیوار دور باغ ایجاد کرده بودند وارد باغ شدند و همان هنگام بهار به باغ آمد و غول خودخواه با صدای قناری ها از خواب بلند شد. اما او دیگر با بچه ها دعوا نکرد، بلکه آن ها را در آغوش گرفت و با آن ها بازی کرد و اجازه داد که بچه ها در باغش بازی کنند و از میوۀ آن بخورند. سرانجام هم غول مهربان به خواب ابدی فرو رفت و بدنش غرق در شکوفه ها شد.
یادداشت ها