ببرهای زخمی حکیمیه

ببرهای زخمی حکیمیه

ببرهای زخمی حکیمیه

حسام حیدری و 1 نفر دیگر
3.7
3 نفر |
1 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

5

خواهم خواند

4

خرید از کتابفروشی‌ها

ما توی یک آپارتمان شش طبقه­ی چهل و دو واحدی زندگی می­کردیم به اسم گلچین، طرف­های حکیمیه­ی تهران. برای همین، اسم گروه را گذاشتیم «ببرهای زخمی حکیمیه». بعدازظهرها، دوتا سوت می­زدم و بچه­ها را جمع می­کردم و می­رفتیم تو حیاط و در مورد آدم­هایی که باید به­شان حمله می­کردیم حرف می­زدیم و بعد که حوصله­امان سر می­رفت، حمله می­کردیم به گلریزی­ها و خوراکی­های­شان را کش می­رفتیم. گلریزی­ها بچه­های بلوک کناری­مان بودند که در ورودی و پارکینگ­شان با ما یکی بود و چون مقامشان از ما پایین­تر بود باید نوکرمان می­شدند و به ما مالیات می­دادند. مشکل این بود که گلریزی­ها، مثل ما، گروه و رییس و از این چیزها نداشتند. برای همین، خودمان یکی از دخترهای چاق­شان به اسم رژین را به عنوان رییس­شان انتخاب کرده بودیم و هروقت بی­کار می­شدیم، کتکش می­زدیم یا گل­سر و وسایلش را بر می­داشتیم توی پارکینگ دست رشته می­کردیم. اوایل کسی کاری به کارمان نداشت ولی بعد از این­که یکی از بچه­های ساختمان را که «رییس» صدایم نکرده بود مجبور کردم تو باغچه سینه­خیز برود، مامان گوشم را پیچاند و گفت «رییس بازی از امروز تعطیله امید ... به خدا قسم اگه یه­بار دیگه یکی بیاد در خونه بگه بچه­ش رو کتک زدی خودت می­دونی.» این­طوری شد که یک مدتی کمتر تو حیاط جمع شدیم و کارهای ناجور نکردیم تا این­که قضیه­ی جنیفر پیش آمد.

یادداشت‌های مرتبط به ببرهای زخمی حکیمیه