دوشیزه شامی

دوشیزه شامی

دوشیزه شامی

جرجی زیدان و 2 نفر دیگر
3.5
1 نفر |
1 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

1

خواهم خواند

2

بقیه مسافرام کم کم سوارشدن و پنج دقیقه بعد اتوبوس راه افتاد. آسمون پر ستاره بود. سرمو چسبوندم به شیشه و نگاشون کردم، دلم مى خواست تو خونه امون باشم پیش بقیه... الان دیگه سر میز شام جمع بودن و حتماً دیدن جاى خالیم همه اشونو ناراحت می کرد... یعنی دندونپزشک شدن به این همه دورى و دردسر مى ارزه؟ حتما مى ارزه والا این قدر درس نمى خوندم. چشمامو رو هم گذاشتم و به سرعت خوابم برد. تا خود صبح خوابیدم انگار رو رختخواب پر قو بودم. بیدار که شدم هوا روشن بود و نزدیک تهران بودیم. شاداب با صورت باد کرده گفت: ساعت خواب خانوم، خوش به حالت که این قدر راحت خوابت مى بره. من بدبخت تا صبح جون کندم و پلک رو هم نذاشتم. - یعنى تو به خوابیدن من بیچاره هم حسودیت می شه؟ - فقط به این یکى، مگه چیز دیگه اى ام دارى که قابل حسادت باشه. نیم ساعت بعد تو ترمینال بودیم. ساعت هفت و نیم صبح بود. پیاده شدیم و وسایلمونو تحویل گرفتیم. طبق قرار مى بایست تارخ بیاد دنبالم. اما هرچى چشم چرخوندم اثرى از آثارش ندیدم که ندیدم. می دونست زود می رسم، شایدم خواب مونده بود. یه ربع دیگه صبر کردیم و در نهایت مجبور شدیم از اون محیط آلوده و پر سر و صدا و پر از افراد مزاحم فرار کنیم. هر کس مى رسید یه حرف زشت می زد و متلکى بارمون مى کرد. برخلاف همیشه دل و دماغ جواب دادنم نداشتم. تازه اگرم داشتم، ترجیح مى دادم با این افراد دهن به دهن نشم. اگه دستم به تارخ مى رسید می دونستم چی کارش کنم؟! از خجالت داشتم آب مى شدم پیشنهاداى زشت و زننده اى بهم شد که داغ شدم. با غصه و حرص از ترمینال اومدیم بیرون و ماشین دربست گرفتیم. اول شاداب پیاده شد و بعدشم من تا خونه تارخ رفتم. چقدر ماشین، چقدر شلوغى و دود و دم... چشمام از دود مى سوخت... چقدر هوا کثیف بود. دلم واسه هواى تمیز و پاک شیراز خودم تنگ شد. توى یه محله خلوت و خوش آب و هوا روبروى یه آپارتمان بزرگ بیست واحدى پیاده شدم. کرایه رو دادم و چمدون و ساک رو گذاشتم جلوى در... زنگ آپارتمان تارخ رو زدم. بعد از چند ثانیه ی طولانی صداى خوابالوى گلپر از اف اف اومد: بله. دهنمو به آیفون نزدیک کردم: سلام گلپرجون. منم ترمه. بدون هیچ حرفى در رو باز کرد. شونه بالا انداختم و به زحمت وسایلمو تا جلوى آسانسور بردم. خدا رو شکر که آسانسور داشت والا چه جورى مى خواستم چهار طبقه این بار و بندیل رو خرکش کنم! از آسانسور پیاده شدم. گلپر هنوز در واحد رو باز نکرده بود، دلم گرفت ولى به خودم گفتم: لابد لباسش مناسب نبوده... زنگ زدم، چند لحظه بعد در رو باز کرد. هنوز لباس خواب تنش بود، موهاش با بى قیدى روى شونه هاش ول بود، تو چشماى سبز خوشرنگش و روى لبای قرمز خوش حالتش هیچ اثرى از شادمانى نبود. خودمو از تنگ و تا ننداختم، یه لبخند پت و پهن نشوندم روى لبم و ذوق زده گفتم: سلام گلپرجون. نمی دونى چقدر دلم برات تنگ شده بود. سر تا پاشو نگاه کردم: بزنم به تخته... هر دفعه مى بینمت خوشگل تر شدى. یه لبخند سرد و بى نمک زد، به روى خودم نیاوردم: تعارفم نمی کنى بیام تو. از جلوى در رفت کنار، با هن و هن ساک و چمدونو کشیدم تو آپارتمان شلوغ و درهم برهم. تعجب کردم! گلپر خیلى با سلیقه و مرتب بود. نشستم روى مبل، براى این که یه حرفى زده باشم گفتم: چى مى کشین از دست این شلوغى و ترافیک؟! روبروم نشست و پا روى پا انداخت و دستاشو گذاشت رو دسته هاى مبل و بهم زل زد. هنوز جواب سلاممو نداده بود. دکمه هاى مانتوى خاکسترى رنگمو باز کردم و گره روسریمو شل: تارخ کجاست؟ زورش مى اومد جواب بده: سرکار. - تو ترمینال خیلى منتظرش بودم، گفته بود می آد دنبالم. یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد: اگه مى خواست بیاد دنبالت و بعداً بره سر کار تا ساعت ده هم نمى رسید. مگه تو این شلوغ پلوغى و ترافیک کسى وقت داره به این کارا برسه؟! در ضمن آژانس مال این موقع هاس دیگه! دوره اى نیست کسى از کسى توقع داشته باشه. یه پارچ آب یخ خالى کردن روم، منِ زبون دراز زبونم بند اومد. دنبال یه جمله مناسب مى گشتم، شروع کردم با بند کیفم ور رفتن، خوش آمد گویى جالبى نبود. باورم نمى شد این همون گلپر باشه! چقدر عوض شده بود، به زحمت گفتم: نه گلپرجون من که از تارخ نخواسته بودم بیاد دنبالم؛ خودش گفت می آد! بلند شد: حالا که نتونست. کاراى مهمترى هم داره. چه پررو و بدرفتار! با این حال به خودم گفتم: سر صبح اومدم از خواب بیدارش کردم و توقع دارم بشکن و بالا بنداز راه بندازه. طفلک اول صبح حوصله خودشم نداره چه برسه به من که مثل خروس بى محل مى مونم.

یادداشت‌های مرتبط به دوشیزه شامی