عیددیدنی و داستانهای دیگر

عیددیدنی و داستانهای دیگر

عیددیدنی و داستانهای دیگر

محسن سلیمانی و 1 نفر دیگر
0.0 0 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

0

خواهم خواند

0

یک کم که توی خیابان رفتیم، بابا گفت : «از داییت عیدی گرفتی؟»آرهخوب پسرم، لابد میدونی هر عیدی گرفتنی، عیدی دادنی هم داره. من هم باید به هر کدومشون اقلکم صد تومن عیدی بدم، نه؟چرا؟ دایی همش بیست تومن به من داد.خوب، اما ما غرورمون قبول نمیکنه که. اگه ما فقیر فقرا مثل اونها عیدی بدیم، میگن ندارن، بدبخت ان، بیچاره ان. خوب، حالا میدونی سه تا صد تومن یعنی چی؟ نه! تند نگو. فکر کن. یه کم فکر کن!اما من تندی حساب کردم و گفتم:«کاری نداره. میشه سیصد تومن.»نه پسر. گفتم فکر کن. نگفتم تند بگو که. خوب حالا من بهت میگم یعنی چی. سه تا صد تومن یعنی سه روز خرجی خونمون.