سفری به شرق: هندوستان
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
0
خواندهام
1
خواهم خواند
0
توضیحات
در هرکدام از این سفرها از این که به دنیایی ناآشنا قدم می گذاشتم و با مردمانی همنشین می شدم که با فرهنگ و آداب و رسومشان چندان آشنا نبودم،لذت فراوان می بردم.از این که می دیدم انسان هایی ناآشنا به من اعتماد می کنند،شاد می شدم،به خصوص وقتی که مرا به خانه های خود هم می بردند و با صمیمیت از من پذیرایی می کردند... پنکاج و رامش چیزی به او گفتند که من متوجه نشدم.ذوق زده به طرف من می آمد و درحالی که به دفترچه ام اشاره می کرد،گفت:«اسم مرا هم در آن بنویس!خواهش می کنم اسم مرا هم در کتابت بنویس.» او همچون کودکی تقاضا داشت،اسمش را در دفترچه ام بنویسم و مرتب می گفت:«اسم من چهایا است؛چهایا موخرجی،قول بده که اسم مرا هم در کتابت بنویسی!قول بده!» خجالت کشیدم.فکرکنم گوش هایم قرمز شده بود.دفترچه ام را جلوی او گذاشتم و گفتم:«خواهش می کنم اسمتان را با دست خط خودتان بنویسید.»او به سرعت یک خودکار قرمز از کیف دستی اش بیرون آورد و نام و نام فامیلی اش را با دقت در دفترچه ی یاداشت هایم نوشت.این هم دست خط خودش: مردان ضعیف و لاغری را می بینیم که فقط با یک چکش آهنی،سنگ های سخت را خرد می کنند و خروارها شن حاصل از آن را با بیل و فرغون جا به جا می کنند تا جاده ای و راهی از این سو به آن سو کشیده شود. زنجیره ای هم از زنان لاغر اندام را می بینم که این شن ها را در سبدی روی سر حمل می کنند.آنها با دستان استخوانی،از دو طرف لبه ی سبد سنگین را محکم گرفته اند تا تعادل آن را حفظ کنند؛مبادا دانه ای از شن از دست برود!سبدها یکی پس از دیگری در مسیر جاده ی در دست احداث خالی می شود و زنان بدون لحظه ای فوت وقت،به سمت کوه شن شکسته باز می گردند و این دایره را بارها و بارها می پیمایند.آنها مانند بردگان نابوکو با خواندن آهنگی موزون و غم انگیز،سعی دارند سختی کار را بر خود و مردان شان هموار سازند. با نزدیک شدن به انتهای این سفر،باز لحظه جدایی را حس می کنم و اندوه بر من غلبه می کند... جداشدن از این انسان ها برایم بسیار دشوار خواهد بود،هم چنین جدایی از این مملکت!فکر می کنم تا زنده نتوانم هندوستان و مردمان آن را فراموش کنم...