میبد دریا بود، مملوک ماهی میبد دریا بود، مملوک ماهی نسیم خلیلی 5.0 1 نفر | 1 یادداشت خواهم خواند نوشتن یادداشت با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید. در حال خواندن 0 خواندهام 1 خواهم خواند 0 ناشر اندیشمندان یزد شابک 9786004843843 تعداد صفحات 36 تاریخ انتشار 1401/1/2 توضیحات کتاب میبد دریا بود، مملوک ماهی، نویسنده نسیم خلیلی. یادداشتها محبوبترین جدید ترین منصوره جعفریان 1402/7/2 میبُد دریا بود، مَمَلوک ماهی ( داستان هایی از یزد) نویسنده: نسیم خلیلی چاپ اول: ۱۴۰۱ ناشر: اندیشمندان یزد تعداد صفحات: ۳۶ 📚📚📚📚📚📚📚📚📚 «خانه ی اتل خانم بهشت بود، بهشت روی زمین، از آن بادگیرهای یک طرفه داشت ، تاک داشت ، گربه ی گُل باقالی داشت و بوی ساتن و مخمل می داد؛ بوی پارچه فروشی های خیابان مسجد جامع که گاهی هم پارچه ی فله می دهند دست مشتری؛ بوی نویی، بوی خنکا، بوی علفزارهای دور، انگار از رؤیا آمده، و هر جایش را که نگاه می کردی، لحاف و متکا بود، بیشترشان رنگ نبات ، رنگ گُلِ محمدی، رنگ برف، برق می زدند،بعضی های شان یک نقوشی داشتند، بیا و ببین! نقش طاووس مثلاً که پرهایش را باز کرده، نوک پرها همه منجوق و پولک،چه برقی می زدند زیر نور دمِ ظهر، نزدیک عید، وقتی خورشید می تابید به تُنگِ ماهی گُلی ها.» کتاب با این توصیف دل انگیز و روح نواز آغاز می شود. کتابچهٔ کوچکی که شامل داستان های: اتل خانم/ عهدیه/ میرو/ طاهره/ ممدآقا/ خانمی است. در داستان « اتل خانم» از دلتنگی زنی هنرمند می خوانیم برای شوهرش «مَمَلوک» یا همان محمد که در قنات جانش را از دست داده بود و طبق آنچه مملوک پیشتر به او گفته بود باور داشت که میبد روزگاری دریا بوده است. داستان «عهدیه» گریزی می زند به زندگی تلخ دخترکی که به اجبار پدر باید زن موسی نامی بشود در کویت تا پدر بتواند به زندگی نکبت بار خود ادامه بدهد. داستان «میرو» دربارهٔ مرد مهربان بلوچ است که هر تابستان با شترش «صدگنج» به یزد می آید برای کارگری. « میرو می گفت می خواهد برگردد سراوان سوخت ببرد آن طرف مرز.می گفت هر کس باید همان وطن خودش بماند، حتی اگر کشته بشود و یک ضربالمثلی هم گفت به همان گویش خودش که هنوز یادم مانده است:« پیرَکبوت رامَگ نَبی» که یعنی کبوتر پیر رام نمی شود. در داستان «طاهره»از دلتنگی برادری برای خواهرش می خوانیم که جلای وطن کرده و حالا در غربت از مصیبت ها برای خواهرش می گوید... از سرنگونی هواپیمای اوکراینی هم. «ممدآقا» قصهٔ عشق پیرمردی ست به پیرزن سپیدمویی که هر روز برایش مایحتاجی می خرد و با دوچرخه به در خانه اش می برد و ... و در پایان قصهٔ تلخ «خانمی» را می خوانیم که «خانمی صدایش می کردند چون که انگار هیچ کس اسم توی شناسنامه اش را نمی دانست». خانمی جنگ زده بود و بعد از اینکه نوزاد قنداق پیچ و شوهرش را در جنگ در آبادان از دست می دهد به یزد می آید. او مهربان است و لباس بچه می دوزد. در این داستان است که به فاجعهٔ ریزش متروپل اشاره می شود. #میبددریابود_مملوک_ماهی #نسیم_خلیلی 0 1