بایگانیاحساسات
8 کتاب
قلم را روان میکنم بر روی کاغذ کاهی
مینویسم از حسن التعلیل های زندگی ام، از همان موقوف المعانی های معروف،از همان پرتو ی طلوع خورشید، من مثل معشوق ها نیستم، هیچ وقت نبودم، آنها به هنگام تابش خورشید عینک های دودیشان را میگذارند تا مبادا چشم هایشان اذیتت بشود و وقتی آفتاب رفت عینک را درست میگذارند
در لا به لای موهای در هوا رقصان و مرتب خود و من آفتاب را میپرستم.
پرتو تابش به روشن تر شدن رنگ چشمانم کمک میکند آن را دوست دارم و عینک های آفتابی ام گوشه ی خانه خاک میخورند
من همانند معشوق ها دروغ های رنگارنگ را به زبان نمی آورم، به جایش برایت مینویسم و در لا به لای وسایلت مخفی میکنم.
برایت نمیگویم اگر نباشی میمیرم،
برایت روان میکنم بر کاغذ که گر باشی تیکه از جانی و گر نباشی جایت مشخص میشود اما میدانی؟ انسان ها عادت میکنند، سخت نگیر
و در آخر تورا در لا به لای شعر های شاملو که هیچکس جز آیدا آنها را لمس نکرد، در لا به لای کتاب هایی که هرگز چاپ نشدند و در میان علفزار های قلبم به یادگار میگذارم.
این آدم ها دیگر توجهی به گنجینه ها ندارند تورا در گنجینه ها مخفی میکنم.
واولینلیست