یکجا در باره ی این کتاب خواندم که درباره ی یک جامعه ی دیستوپیایی است. اگرچه مطمئن نیستم بشود به آنچه در کتاب تصویر شده دیستوپیا گفت یا خیر، کتاب درباره ی رذالت های زندگی و بشر است. اینکه چقدر انسان می تواند در رذالت پیش برود. کتاب نهایت آن را تصویر می کند. تصویر شهری که همه جایش را گند و کثافت گرفته و شخصیت کتاب بیزار از تمام این گند و کثافت تا ته اش در نفرت از آن پیش می رود با تمام آن همراه می شود و در زیاده روی از رذیلت دست نمی کشد، و در تمام این مدت حس بیگانگی با تمام آنچه در اطراف می گذرد با شخصیت داستان گره خورده.
کتاب واقعا آدم را به فکر فرو می برد. و یک نکته ی دیگر همین اسم کتاب است. کتابِ پسر. این دید که رابطه ی پدر و پسری چقدر رابطه ی عجیبی است. پسری که پدرش را با نفرت ریشه داری از آن ترک کرده و در نهایت اما بازگشت همه به ریشه هایشان است. این در حقیقت به نحوی منعکس کننده ی تاریخ وطن خود نویسنده هم هست. از آنجایی که داستان در مونته نگرو اتفاق می افتد، ما در تاریخ این کشور و دیگر کشورهای منطقه ی بالکان روابطی را می بینیم که انگار در رابطه ی شخصیت داستان با محل زندگی، اطرافش و رابطه با پدرش انعکاس میابد.
این چیز هایی است که ذکرش را مفید دانسته ام. قطعا کتاب حرفی برای گفتن دارد و حقیقتا ارزش وقت گذاشتن و خواندن دارد. نمی توان گفت لذت ولی مانند ضربه ایست که ناگهان به آدم می خورد و انگار آدم را متوجه چیزی می سازد. این حسی بود که من از کتاب گرفتم.