بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یادداشت‌های پارمین ایزدی (1)

            فرانکلین لاک پشتی است که خیلی خیلی آرام تر از لاک پشت حرکت می کند  .
او امروز خیلی هیجان زده است ،چون خرس او را به تولدش دعوت کرده است .
او با خودش تصمیم گرفته که در راه تند تند راه برود که حواسش به چیزی پرت نشود . خانه ی خرس خیلی دور نبود . بعد از گذشتن از یک جاده ، یک پل و مزرعه ی تمشک به خانه ی خرس می رسید .
در راه خرگوشی را دید که داشت بالا و پایین می پرید از او پرسید چه کار می کنی ؟ خرگوش جواب داد دارم مثل قورباغه راه می روم ، می خواهی با من بازی کنی ؟ 
فرانکلین گفت : به خانه ی خرس می روم نمی خواهم دیر برسم .
خرگوش به او گفت : تا خانه ی خرس راه کمی است و زمان زیاد است بیا بازی کنیم  ،و فرانکلین قبول کرد و با او بازی کرد ،بعد از بازی خرگوش به فرانکلین گفت:دیر میشه ها بیا بریم به خانه ی خرس و خرگوش پرید و رفت و فرانکلین هم به راه افتاد .
در راه به سمور آبی رسید و خلاصه مثل خرگوش با سمور آبی هم بازی کرد و بعد از بازی سمور گفت : دیر میشه ها و دوید و آن هم رفت در راه فرانکلین حلزونی را دید که دارد گریه می کند از او پرسید که چرا داری گریه می کنی ؟ 
او هم جواب داد : چون من که از تو هم آرام تر راه می روم امکان ندارد که سر وقت به خانه ی خرس برسم .
فرانکلین هم گفت : گریه نکن بیا با هم به خانه ی خرس برویم و او را روی کمر خود قرار داد و به راه افتاد .در راه کنار مزرعه ی تمشک ایستاد و بوته ی تمشک را از تمشک خالی کرد  حلزون از فرانکلین پرسید : چرا تمشک می چینی ؟
فرانکلین گفت : چون در تولد بخوریم .
و دقیقا سر وقت به تولد رسید .
سمور آبی و خرگوش هم آنجا بودند و باهم خوش گذراندند.
                                پایان