یادداشت عینکی خوشقلب
1403/11/29
غروب و تعصب اولین کتاب کلاسیکی است که خواندم. (اگر چیزهایی مثل بابالنگدراز و آنی شرلی را نادیده بگیریم.) و از آن عجیبتر که در ۱۹ سالگی خواندمش. آن هم به اصرار کلاس هشتمیهایی که عاشقش بودند. حالا که فکر میکنم اگر آن بچهها مجبورم نمیکردند برای همیشه لذت خواندن کتابهای "جین آستین" را از دست میدادم و از طرفی نمیتوانستم به بچههای زیادی بعد از آن بگویم که کلاسیک بخوانند و کلاسیک خواندن صبر و حوصلهی زیادی میخواهد اما نتیجهی خوبی دارد. به هر صورت من صبر و حوصله پیشه کردم و غرور و تعصب را خواندم و خانواده بنت برایم مثل دوستهای قدیمی شدند و تصویر خانهی آنها همیشه در خاطرم ماند و جین آستین، دخترِ جوان رماننویسی در قرنها پیش، تبدیل به یکی از نویسندههای موردعلاقهام شد. چون داستانهایش شبیه یک بعدازظهر خیالانگیز طولانی بود. وقتی که نیاز نیست با سرعت دنیای جدید در حال دویدن باشی، میتوانی یک گوشه بنشینی و ساعتها به حرفهای روزمره خانمهای همسایه گوش بدهی، گلدوزی کنی یا چای بخوری. از طرفی غرور و تعصب (و همهی کتابهای کلاسیک) من را به زمان و مکانی میبردند که هیچگاه در آن زندگی نکرده بودم و نمیتوانستم زندگی کنم و تجربهی چنین چیزی باعث میشد درک بهتری از تاریخ داشته باشم. دیدن زندگی اشرافزادههای ثروتمند انگلیسی که مطلقاً هیچکار نمیکنند جز اینکه به مجالس رقص بروند، رویهی دیگری هم دارد، مردم نگون بختی که در زمینها و مزرعهها برای بیشتر شدن ثروت آنها زحمت میکشند. و به خاطر لذت خواندن غرور و تعصب از بچههای آن کلاس هشتم که حالا خیلی بزرگ شدهاند ممنونم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.