بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یادداشت Zeinab Ghaem Panahi

                آرزوها روایت می‌کنند…


تا به حال به خطوط ضربان قلب نگاه کرده‌اید؟ این خطوط شباهت زیادی به زندگی همان انسانی دارند که نشانگر حیاتش هستند. خطوط گاهی بالا می‌روند و اوج می‌گیرند و بعد از همان قله به پایین سقوط می‌کنند. ولی چه چیزی باعث شده که انسان از شیب‌های بلند بالا برود تا به آن قله برسد؟ چه چیزی جز آرزوهای کوچک و بزرگش در زندگی او را وادار می‌کند که این سختی‌ها را بکشد و مزد آن یعنی رسیدن به آرزوهایش را بگیرد؟

داستان این اثر از چارلز دیکنز درباره پسری کوچک به اسم پیپ است. زندگی‌ پیپ از روزی که وارد گورستانی می‌شود که پدر و مادر و برادرشان در آنجا آرامیده اند دچار تغییراتی می‌شود. او ابتدا با مرد ترسناکی رو به رو می‌شود که در عوض قول آوردن غذا و سوهان آهنگری برایش او را زنده می‌گذارد و مدتی بعد با خانم هاویشام آشنا و آرزوی بزرگ خود را در خانه او پیدا می‌کند… اما کسی چه می‌داند بین این دو ملاقات عجیب چه رابطه‌ای در میان است؟

اول از همه باید بگویم کتاب را دوست داشتم. سیر عجیبی برای رسیدن به هدفش داشت ولی وقتی داستان به انتها رسید من نیز مثل پیپ نفس راحتی کشیدم و خوشحال شدم. با این همه چیزی که مرا وادار کرد که این کتاب را پس از خواندن چند خط و فهمیدن اینکه او نیز پسری بیچاره با سرنوشتی ترسناک است؛ رها نکنم تنها یک چیز است. قلاب کتاب واقعا خوب بود. در همان ابتدا به‌جای توصیف طولانی خانه و زندگی و روستا و همسایه‌هایشان فردی ترسناک به او حمله کرده و اولین شوک را به خواننده وارد می‌کند. همین یک مورد کافی است تا خواننده مشتاق شود با سرنوشت این پسر همراه شود.

نکته‌ی کاملا مشهود این کتاب، توصیف‌های بی‌نظیرش بود. توصیف‌ها از زبان راوی داستان‌ما، یعنی پیپ گفته می‌شد و باعث می‌شد لحن آن جالب شود. برای مثال در جایی از کتاب آمده‌بود:《رطوبتی که پشت پنجره کوچک اتاقم را گرفته بود؛ این تصویر را در من به وجود آورده بود که یک دیو برای زدودن اشک‌هایش از پنجره اتاق من استفاده کرده‌است.》همین لحن باعث شده‌بود که تخیلات یک پسر بچه کوچک کاملا برای خواننده به نمایش در‌آید و همچنین از فضا و آدم‌های اطراف شخصیت تصور خوب و کاملی داشته‌باشد. این نکته در توصیف‌های قبل دیالوگ نیز کاملا صدق می‌کرد.

دیالوگ‌ها که نقش حیاتی در داستان دارند واقعا همین نقش را ایفا کرده‌بودند. نه کلیشه‌ای بودند و نه حالت پرتاب به صورت مخاطب را اجرا کرده‌بودند. بلکه کاملا با شرایط شخصیت هماهنگ بودند. مثال خوبی برای همین نکته صحنه اول داستان است. هم دیالوگ‌های مرد بسیار واقعی بودند و جوری بود که واقعا حس می‌کردم او واقعا قصد خوردن پیپ را دارد و هم دیالوگ‌های پیپ بسیار ترسان و وحشت‌زده به نظر می‌رسیدند گویی او نیز این ماجرا را تمام و کمال باور کرده‌بود. دیالوگ‌ها واقعا خوب بودند.

از نظر شخصیت‌پردازی نیز که آقای دیکنز واقعا مثل همیشه سنگ تمام گذاشته‌بودند. تمام شخصیت‌ها از خود پیپ گرفته تا خواهر و شوهر خواهر و خانم هاویشام کاملا قابل درک بودند. روند خوب داستان نیز به همین مربوط می‌شود چرا که انگار نویسنده رفتار تک‌تک شخصیت‌ها را دانسته و بر همان اساس قصه را نوشته‌است. مثال خویش شوهر خواهر پیپ که هم ساده و هم مهربان بود و رفتارش همچون پیپ بر دل مخاطب نیز می‌نشست.

تنها ایرادی که می‌توان به کتاب وارد کرد که البته امری بسیار سلیقه‌ای است فضای کتاب است. فضای کتاب، مانند رمان‌های شبیه خودش یعنی مثلا دیوید کاپرفیلد کمی گرفته و غم‌انگیز است که نمی‌شود آن را به عنوان یک ایراد حساب کرد. 

در آخر چیزی جز این نمی‌توانم بگویم که این کتاب را بخوانید. زندگی پیپ با تمام فراز و نشیب‌هایش واقعا ارزش همراه شدن را دارد و امیدوارم پس از اتمامش دلتان برای سرنوشت او تنگ شده و شاید مدتی بعد آن را دوباره بخوانید :)
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.