یادداشت Mobina Fathi

Mobina Fathi

1400/10/13

                

اگر بخواهیم کلیتی از داستان اثر ارائه دهیم، توصیفی که گلشیری، خود بیان کرده، گویای تمام داستان است. گلشیری درباره رمان شازده احتجاب می‌گوید که: « تحریر اول شازده احتجاب چند صفحه بیشتر نبود. آدمی که نشسته بود و سرفه می‌کرد و خاطراتی یادش می‌آمد و دست آخر آن شب باید می‌مرد. این  میان باید پر می‌شد.» تمام داستان هم چیزی جز همین چند جمله نیست؛ اما همان طور که می‌دانید، همین چند جمله تبدیل به یکی از شاهکارهای ادب فارسی معاصر شد. تبدیل به رمانی که جوایز متعددی دریافت کرد و تشویق و تحسین و البته نقدهای بسیاری نیز دریافت کرد؛ اما از نظر من، آنچه شازده احتجاب را به اثری فاخر بدل کرد، همان نقدها بود. چرا که این رمان با سنگ بنای نقد پیش رفت! به این شکل که گلشیری داستان را به شکلی سریالی در جلسات جنگ اصفهان می‌خواند و حاضرین آن را مورد اصلاح قرار می‌دادند تا اینکه به نقطه پایان رسید. شاید برایتان جالب باشد که بدانید گلشیری و مخاطبینش و به صورت کلی، ادبیات معاصر ایران، این شاهکار را مدیون ابوالحسن نجفی است! چرا که گلشیری ابتدا در قالب داستان کوتاه پنج صفحه‌ای این رمان را به رشته تحریر درآورد و نجفی بود که بیان کرد این داستان، داستانی کوتاه نیست و بلکه طرحی داستانی برای نوشتن یک رمان است.
هر چند، کلیت داستان چیزی جز همان چند جمله‌ای که خود گلشیری گفته بود نیست، اما باید دید که چرا این رمان، تا این اندازه دیده شد و از شاهکارهای ادبی معاصر به شمار می‌‌آید. داستان در واقع زوال استبداد و حکومت قاجار را روایت می‌کند و شازده که شخصیت اصلی داستان است، در اوهام و ارجاعاتش به گذشته خود و خاندانش، ظلم و استبدادی را که قاجار در آن دوره روا داشته بود را بیان می‌کند و مخاطب زوال یک شخصیت را نمی‌خواند، بلکه گویی که شخصیت اصلی داستان که شازده باشد، نماینده قاجار است و مخاطب به واسطه او به تماشای زوال و از هم گسیختگی حکومت قاجار می‌شود. 
اما این زوال به شکلی شاعرانه روایت شده است (هرچند که گلشیری، خود گفته بود که استعدادی در شعر گفتن ندارد) و در آن از تکنیک جریان سیال ذهن استفاده شده است؛ شازده روی صندلی نشسته و مدام در خاطرات خود غوطه‌ور است، اما آنچه شازده کم‌جان و بی رمق داستان را تا خاطرات سالیان گذشته با خود می‌کشاند «فخرالنسا» است. اما چرا شازده تا این اندازه دلبسته فخرالنسا بوده و او در داستان گلشیری همانند زن اثیری رمان بوف‌کور دست نیافتنی بوده است به دلیل تفاوت و دغدغه‌مندی فخرالنسا است. ما فخرالنسا را بیشتر در حال خواندن و تورق خاطرات گذشتگان می‌بینیم، چرا که انگار پرسشی که در دل داستان جریان دارد، مسئله فخر النسا نیز بوده است؛ پیدا کردن پاسخی برای اینکه «چه شد که اینچنین شد؟» 
در واقع شازده که در عالم واقع به فخرالنسا دست پیدا نکرده است، می‌خواهد تا فخرالنسا را در قامت فخری تجسم کند تا بتواند بر او چیره شود. بر جسمش دست پیدا کند و روحش را بشناسد. همین حسرت شازده است شاید، که او را مدارم راهی گذشته می‌کند؛ گذشته‌ای که تمام شخصیت‌هایش مرده اند و در آخر غلام، خبر مرگ شازده را نیز به خود او می‌دهد. 
اما همانطور که گلشیری خود بیان می‌کند، تنها دغدغه او تنها به تصویر کشیدن زوال استبداد و قاجار در این اثر نبوده است، بلکه تمرکز گلشیری بیش از هر مسئله دیگری در این رمان «مسخ شدن» بوده است. خود اینطور می‌گوید که : « مسئله اساسی برای من مسخ آدم‌ها بود. فخری را مسخش کنیم که بشود فخرالنسا یا فخرالنسا را بگذاریم در محدوده زندان خانواده و ارتباطش را با کل جهان قطع کنیم تا ببینیم ذره ذره چه اتفاقی می‌افتد. خواستم نشان بدهم که انسان‌ها اگر مسخ بشوند، اگر محدود بشوند، چه از آن‌ها ساخته است.»
گلشیری شخصیت‌های داستانش را طوری در هم ادغام می‌کند که شخصیت‌ها در هم گم می‌شوند و به بیانی دیگر مسخ می‌شوند. فخری در فخر النسا گم می‌شود که همیشه دوست داشته مثل خانم باشد نتوانسته و سبب اصلی این مسخ شدگی در نگاه شازده است که نتوانسته به فخرالنسا دست پیدا کند و او را در فخری مسخ کرده تا در دسترسش باشد. فخرالنسا تنها شخصیت روشنفکر داستان است که در مقابل شازده ایستاده است و تنها شخصیتی است که کتاب می‌خواند و اهل مطالعه است و زودتر به پرسش «چه شد که اینطور شد؟» رسیده است؛ حال آنکه شازده نه به واسطه مطالعه، بلکه وقتی که روی صندلی نشسته و سرفه می‌کند و نفس‌های آخرش را می‌کشد، با مرور خاطرات خود به این سوال می‌رسد که البته دیگر برای طرح این سوال گویی خیلی دیر است.

        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.