یادداشت سید حسین مرکبی

                جلد اول را که خواندم، اعصابم خیلی خرد بود. نکرده‌بودند بدهند یک ویراست دم دستی‌اش بکنند. همه‌اش تکرار، همه‌اش کاستی، همه‌اش بی‌نظمی. جلد دوّم را هم که خواندم هم‌این طور بود. کسی مثل ایشان که با امام و شهید صدر، با امام موسی و شهید چمران، با مراجع ثلاث و آیت الله بروجردی رابطه‌ی نزدیک داشته، خاطراتش این‌گونه باشد، جفا کرده. غفلت ایشان از سیره نویسی کاملا به چشم می‌آید، در هر جلد به تعداد انگشتان دست هم از مشی و سلوک شخصی و إجتماعی این بزرگان  روایت پیدا نمی‌شود. که البته در این وانفسا هم‌آن هم غنیمت است. باید بدانیم در دهه‌ی آی‌نده بخش قابل توجّهی از تاریخ قابل جمع‌آوری انقلاب با مرگ نفوس، برای همیشه از دست‌رس خارج می‌شود.
با این حال هر دو جلد ارزش خواندن داشت و البته دوّمی به واسطه‌ی هم‌آن سیره‌نویسی‌های ناب برای‌م دل‌انگیزتر بود. بدون إغراق می‌شود این سه جلد را بی هیچ کاهشی، کردشان یک جلد! ولی از آن طرف هم می‌شود دو جلد دیگر -یعنی شش جلد ویراستاری نشده- از ایشان خاطره پرسید و نوشت.
تمام این‌ها را گفتم تا بگویم عبارتی در این کتاب دیدم که مدّت‌ها ذهنم را مشغول کرد. در جلد اوّل -جایی که یادداشت نکرده‌ام- می‌خوانیم که فلان نهاد دانش‌جویی رو به افول بود. مهم هم نیست کدام نهاد. بحث چیز دیگری است. بلافاصله ایشان علّت این افول را هم می‌آورد و می‌گوید:«این نهاد قدرت جذب جوانان صادق را از دست داده بود.» این عبارت دو کلمه‌ای «جوانان صادق» آن‌قدر مرا ذوق‌زده کرد که نزدیک بود گریه کنم! چندبار هم‌آن‌جا خدا را شکر کردم…

راستی تا یادم نرفته بگویم جلد اوّل را تماما و جلد دوّم را اکثرا در اتوبوس خواندم!
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.