یادداشت محمد مهدی محکمی

                -گلستانی که تمام شد-

تمام مدتی که گلستان می‌خواندیم من با یک سوال مواجه بودم. دیگران چرا گلستان میخوانند؟و من چرا؟ و اصلا چرا باید متون کهن خوانده شوند؟
 نگاهم، بیقرار و سرگردان بین دیگران می‌گذشت و میخواستم بدانم آن دیگران  هر کس که باشد، حجازی باشد یا حسینی، چرا به متون کهن برمی‌گردد. هر کس جوابی میداد. یکی میخواست بداند دقیقا هویت ما - که بخشیش متون کهن باشند- از چه عناصری تشکیل شده. یکی "حال" می‌کرد و لذت می‌برد از آنچه کهن باشد. یکی برایش جالب بود و یکی برای نوشتن میخواستش. من هر کاری که میکردم ذهنم به جمع بندی نمی‌رسید که دقیقا چرا میخواهم سعدی و عطار و... را بخوانم. اما چیزی میکشیدم جلو. ولعی بود که هر چه بیشتر می‌خواندم بیشتر می‌شد. و لذتی که هر بار عمیق تر و "گیرا" تر میشد.
 دقت که کردم، در این کتاب های کهن ما چیزی هست. چیزی سُکر آور. چیزی که خِر آدم را می‌گیرد و رها نمی‌کند. چیزی که تعلیق نیست ولی معلقت می‌کند برای خواندن بعدی. کتاب بعدی، حکایت بعدی، شعر بعدی. و من میخواستم آن بعدی را بخوانم. اما هنوز واضح نبود که چه چیزی این ماجرا سُکر آور است. لذیذ است. چسبان است.
 نزدیک تر شدم. دو چیز دیدم. یکی لذت کشف بود و دومی لذت حکمت. بین این متن هایی که هر روزه می‌خوانیم نه حکمت هست و نه کشف. و این دو، همینطور بیخود و بی جهت کسب نمی‌شوند. باید درگیر شد. کاری کرد تا به دست بیایند. تا لذتشان به دست بیاید.
در گلستان اول به ساختار های جملات دقت کردم. سعدی بسیط می‌نویسد. نه مثل محمد ابن منور در اسرار التوحيد نچسب و نه مثل بیهقی و هجویری، سخت و نامفهوم. سعدی نه مثل پیرمرد ها که انگار جوانی جلوی ما نشسته باشد، ساده و بی تکلف، دقیقا سهل و ممتنع حرف می‌زند. جملاتش مثل آب دریایی آرام‌ لطیف اند. برای فهمیدن مطلب به میخت نمی‌کند. ضرب آنچنانی مثل تذکرة الاولیاء ندارند. دقیقا "لطیف"اند. ساده و بی‌تکلف اما گیرا. طوری که انگار آن استخوان‌اندی اصلی زبان امروزمان را گذاشته باشند جلویم. و انگار که همه نوشته های امروزی باریکه‌راهی از این شاهراه باشند. جای فعل و فال مشخص بود. جملات درهم نمی‌شدند. لازم نبود بنا به قرینه هایی سخت جملات معنا شوند و... 
دومی حکمت بود. یا شایدم عمق. یا شاید همان "کشف" ولی از جنسی دیگر. نه، وقتی از حکمت و عمق حرف میزنیم منظورم در نمی‌آید. قضیه چیز دیگری است. حکمت را از معنا تهی کرده ایم. ازَ‌ش نهایتا همان پند و اندرز فهمیده می‌شود. که همین را هم از معنا تهی کرده ایم. شاید "روح" لفظ دقیق تری باشد. من میخواستم با یک "روح" عمیق که حاکم بر یک متنِ دقیق باشد مواجه شوم. روح را هرجایی نمی‌شود پیدا کرد. بله هر متن روحی دارد و حسی. حس شاید مرتبه پایین تر روح باشد. شایدم روح، اتصال متن به بُعد تجریدی ما باشد و حس، به حواس پنجگانه. شاید. به فرض که دریا باشد. 
اما هرچه بود سعدی این دومی را، یعنی روح را نداشت. بله لطیف بود. چه زیاد هم لطیف بود اما لطافتش در حد همین حس می‌ماند. به روح نمی‌رسید. عطار به روح می‌رسید. حافظ به روح می‌رسید. بیدل به روح می‌رسید. اما سعدی؟ نه. در همان وضعیت دون و پایین می‌ماند و جلوتر نمی‌آمد.(لااقل در این کتاب، آنهم بنا به فهم من) و حتی مثل غزلیاتش هم نبود که از آن جذابیت عشق زمینی‌اش حیرانمان کند. نه، در همان حد کشف فرم بود. که به هر شکل که نگاه کنی فرمش شاهکار بود. و صد البته لذیذ. همین نقص در مضمون، عطشی را حین خواندن در من زیاد می‌کرد. عطشی که بعد از خواندن هر حکایت میگفت «توی بعدیش شاید خبری باشد» و من شتابان میرفتم سراغ بعدی. تا آخر که تمام شد. و فقط لذت فرم ماند و نه چیزی دیگر. 
 و حالا، حالا میروم سراغ کتاب بعدی. شاید که آنجا چیزی، ولع و عطش مارا زیاد تر کند. بیشتر کند. به تشنگی برساند.

        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.