یادداشت

آخرین روز یک محکوم به همراه کلود بی نوا
        رمان خواندن فی‌نفسه برایم سخت است، ذهنم دائما می‌خواهد بداند چه می‌شود و احساس نیاز دیگری در من زبانه می‌کشد اما این شاهکار کوتاه را در کمتر از سه ساعت خواندم؛ چه لذتی پشت این داستان بود که مرا اینگونه متحیر و وابسته می‌کرد؟ انگاری من نیز بخشی از داستان بودم و کتاب بخشی از خاطرات مرا تعریف می‌کرد.
از اطناب در توصیف بیزارم، یکی از دلایلی که رمان‌های روسیِ متداول را رها کردم همین توصیفاتِ خسته‌کننده و بیش‌ازحد بود، تو گویی قدرت تخیل را از من می‌گرفت و دقیقا آنطور که نویسنده می‌خواست همه‌چیز را تصویر می‌کرد اما همانقدر که داستایوفسکی استاد شخصیت‌پردازی است، ویکتور هوگو هم استادِ توصیفاتِ ماهرانه و شاعرانه است.
چه استعاره‌هایی اسماعیل، چه صفاتِ میخکوب‌کننده‌ای و چه قلمِ روانی. آه که چه احساسی پشت کلماتِ این کتاب بیان می‌شد: تجسمِ واضح ترس و امید و در شوک فرورفتگیِ یک زندانی محکوم به اعدام.

ابتدا برای کلود ولگرد و بی‌نوا و سپس محکومِ ترسیده و پاهای لرزانش:
سال‌ها پیش در ابتدای نوجوانی‌ام بی‌نوایان، تنها کتابی که از کتابخانه‌ی محل گرفتم، را خواندم. بقول آدم بزرگ‌ها "سرگنده" بودم و پی چیزهایی که هیچ‌ربطی به سنم نداشت، می‌رفتم؛ ادبیات کلاسیک هم از همین دست بود.
چیزی که بیش‌از همه در بی‌نوایان نظرم را جلب کرد عدم تناسب مجازات و جرم بود: ژان‌وال‌ژان را برای دزدیدن ۲ قرص نان به حبس محکوم کردند و در آن ۳ وعده غذای گرم و جای‌خواب نرم می‌دادند، در کلود بی‌نوا هم چنین بود ولی شجاعت اعتراض به ظلم بدون درنظر گرفتن عواقب تصمیمش ، پای عدالت و کاری که کرده بود ایستادن از عیان‌ترین پیام‌های داستان بود.

اما برای محکومِ بی‌نامِ ترسیده‌ای با پاهای لرزان که برای پنج دقیقه بیشتر نفس کشیدن هم التماس قاضی می‌کرد. فارغ از اینکه هوگو با نوشتن این رمانِ کوتاه سعی کرده بود با ایجاد حس همزادپنداری میان خواننده و محکوم کاری کند تا خواننده دفعه بعد که خبر اعدامِ کسی را می‌شنود به بازماندگان و حس‌وحال معدوم فکر کند؛ درباره احوالاتی صحیت کرده بود که انسانِ مدرن عمیقا فراموشش کرده است.
مرد بی‌نوا شش هفته‌ی متوالی وقت داشت تا دنیا را بهتر ببیند؛ نیازش به هوا، حس گرمای خورشید و لذت برخوردِ نسیم صبحگاهی به پوستش و طاعونِ این اندیشه که اصولا "زندگی کنیم که چی؟" در این شش هفته‌ی منتهی به مرگ برای محکومِ بی‌نام برجسته‌تر شده بود.
تفکراتِ جالب و نفع‌گرایانه‌اش درباره خانواده‌اش هم به غم داستان می‌افزود، تو گویی جهان بر محور سود می‌گردد و انسان یکسره حیوانی اقتصادی است... همین دلگیر است.
      
10

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.