یادداشت
1400/10/14
گاهی بعضی آدمها در ظرف ادراک ما نمیگنجند. آنقدر با اکثریتی که میشناسیم متفاوتند که برای فهم کنه رفتار و عقایدشان تا مدتها ذهن و فکرمان درگیر میشود. و این بار مصطفی متولد ۱۳۶۵ مرا مبهوت کرده است. جوانی که از ابتدای ازدواج با سمیه روایتی تماشایی را به نمایش میگذارند. روایتی که با معادلات زمینی ما جور در نمیآید و از روحی بیپروا و شیفته پرواز خبر میدهد. روایتی که سمیه با صبر و دلدادگی به اوج میرساند و در آخر با جمله بینظیر مصطفی ماجور میشود. از همان آغاز با وجود مشکلات مالی بنا به خواست مصطفی هزینه سفر کربلای یک توبهکار را تهیه میکنند. در حوادث ۸۸ برای دفاع از نظام وارد صحنه شده و زخمی میشود. سمیه باردار شده و فاطمه متولد میشود . روز ترخیص سمیه و دخترش با روز قدس مصادف میشود و مصطفی شرکت در راهپیمایی را به حضور در بیمارستان ترجیح میدهد. برای ورود به سپاه برای رفتن به خط مقدم جبهه عراق و سوریه همهکار میکند؛ حتی جعل کارت پایان خدمت؛ که به دلیل دانشجویی هنوز فرصت خدمت سربازی پیدا نکرده بود؛ و البته به محض مطلع شدن متولیان، از ورودش ممانعت میشود. رتق و فتق امور پایگاه بسیج محلی را در صدر کارهایش قرار میدهد و درآمد اندکش که از راه خرده فروشی برنج به دست میآورد بسیاری از اوقات صرف بچه های پایگاه میشود. حتی بخاری جهیزیه سمیه به حسینیه سپرده میشود و خانه را با باز کردن شعله های اجاق گاز گرم میکنند. در دو ماه شعبان و رمضان در خانه ۶۰ متری خودش میزبان یک روحانی و همسرش میشود تا او بتواند در مسجد محل منبر برود. وقتی متوجه میشود کارگر افغانیاش منتظر تولد اولین فرزندش است، بسیار بیشتر از دستمزدش برای او سیسمونی نسبتا کاملی تهیه میکند. سمیه در تمامی این لحظات مصطفی را همراهی میکند؛ خودش خطاب به مصطفی میگوید:" کارهایت غافلگیرم میکرد اما دیوانگیهایت را دوست داشتم... این اسمش چی بود؟ عشق؟ اگر عشق پس من روز به روز بیشتر عاشقت میشدم." بالاخره راهی برای رفتن به سوریه پیدا میکند و از فرودگاه به سمیه که چیزی از ماجرا نمیداند زنگ میزند و خداحافظی میکند اما باز ممانعت میشود و در راه برگشت به خانه در مقابل سمیه و برادرش که به سرعت خود را به فرودگاه رسانده اند بلند بلند گریه سر میدهد و بعد به کنار مزار شهدا میرود و با زبان تهدید از آنها شکوه میکند که چرا شرایط رفتنش را فراهم نمیکنند. بار دیگر سمیه را برای مسافرت به شمال میفرستد و در همان راه به او از فرودگاه زنگ میزند و خبر نابهنگام رفتنش را میدهد. مصطفی به عنوان آشپز حرم حضرت رقیه وارد سوریه میشود. اما پس از شدت یافتن حضور داعش دستور میدهند که افراد مشغول در آشپزخانه حرم فورا به کشور برگردند. اما او فرار میکند و به نیروهای عراقی میپیوندد. حتی برای اینکه نیروهای عراق هوشیارتر باشند به اتفاق دوستش به آنها خشم شب میزند تا شبها نخوابند. پس از مدتی به ایران باز میگردد و این بار برای اعزام به مجدد به سوریه راهی جز جعل هویت برایش باقی نمیماند. ریش و سبیلش را میتراشد و با نام سید ابراهیم احمدی عضو تیپ فاطمیون میشود تا با پاسپورت افغانی بتواند عازم سوریه شود. مصطفی میرود و دلتنگیهای سمیه و فاطمه دوباره شروع میشود. چند ماه بعد با پای مجروح و آتل بندی شده باز میگردد و سمیه سر از پا نمیشناسد و هر بار با خبر مجروح شدنش شاد میشود چون لااقل برای مدتی کوتاه میتواند محبوبش را در کنار خود داشته باشد. اما ترکش های فراوان در پای مصطفی باز هم نمیتواند او را از رفتن منع کند و حتی خبر نزدیک بودن تولد دومین فرزندش. حالا مصطفی فرمانده گردان است و بسیاری از خانواده های شهدا و رزمنده ها را میشناسد. با همان بدن مجروح و همسر باردار راهی دیدار خانواده های شهدای مدافع حرم میشوند. سمیه نمیتواند رضایت قلبی همسران همرزمان مصطفی را به خود بقبولاند و مژده شفاعت هم راضیاش نمیکند. او فقط مصطفی را میخواهد و بس. مصطفی باز پنهانی و ناگهانی میرود و باز با مجروحیتی دیگر به ایران بازگردانده میشود و همان وقت سمیه هم برای زایمان بستری میشود. هر دو در یک بیمارستان و هر دو با لباس مریض. محمدعلی به دنیا میآید و بعد از مدتی مصطفی دوباره میرود. در تمام این رفتنها و نبودنها درد انتظار است و سمیه. اشکهای گاه و بیگاه است و دلخوشی به پیامک یا تماسی از دور. روح شیشهای یک زن عاشق چقدر میتواند تاب بیاورد حجم این همه فراق را. او فقط حضور مصطفی را میخواهد حتی اگر قطع نخاع شود و چون بیجانی تا همیشه به تخت بچسبد. بیقراریهای سمیه تمامی ندارد. موافعان درگیر آزادسازی فوعه و کفریا هستند و مصطفی فرصتی برای بازگشت ندارد. اینبار او سفر چند روزه همسر و فرزندانش را به سوریه تدارک میبیند و جمع چهارنفرهشان در کنار حرم بانو زینب سلام الله علیها شیرینترین لحظه ها را با هم میگذرانند؛ بیآنکه بدانند آنجا آخرین ایستگاه این محفل کوچک است. سمیه و بچه ها بر میگردند و شماره معکوس انتظار برای دیداری دوباره شروع میشود. سمیه دل به مجالس دعا میسپارد تا آرام گیرد و در این بین برخلاف همیشه به جای دعای سالم بازگشتن مصطفی، صلاح او را از خدا میخواهد. مدتی بعد پیامکهای همرزمان مصطفی خبر از اتفاقی میدهد که به بار نشستن آرزوی همیشگی مصطفی را نوید میدهد. جملاتی که مصطفی در آخرین لحظات حیات به همرزمانش میگوید دلدادگی و قدردانی اش را نسبت به یار دیرینش فاش میکند و از عمق روح عاشقپیشه و مومنانه به سختیهای محبوبش خبر میدهد: "بگویید خانمم موقع خاکسپاری خاک کفشش را روی سرم بتکاند و روی صورتم بریزد تا جواز ورود من به بهشت شود. بگویید در معراج دمی با من تنها باشد." آنچه آمد چکیدهای بود از کتاب " اسم تو مصطفاست" ؛ زندگینامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده؛ اثر بانوی توانمند "راضیه تجار". #مولود_توکلی #اسم_تو_مصطفاست #شهید_مصطفی_صدرزاده #راضیه_تجار
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.