یادداشت امین
1402/11/24
4.2
59
داستانهای جنایی آگاتا کریستی اینجوریه که از اولش میدونی باید به غیرمحتملترین فرد مظنون باشی، اما حتی اگه توی کل روند داستان حواست رو جمع کرده باشی، بازم آخرش یهجوری بهت رودست میزنه. تقریباً توی تمام کتابهایی که از کریستی خوندم، توی دامش افتادم. این کتاب هم همینطور. یه ویژگی دیگهی کتابهای آگاتا کریستی اینه که کرمی به جونت میاندازه که تا داستان رو تموم نکنی، دست ازش نمیکشی. نویسندهی اضافهگویی هم نبوده، برای همین باعث میشه دوست داشته باشی کتابهاش رو یکنفس بخونی. این کتاب هم همینطور بود. از شخصیتپردازیهای کتاب هم نباید بگذریم. چقدر شخصیتهای متفاوتی توی داستان داشت که بهنظرم تا حد خوبی به همهشون پرداخته بود. یعنی خواننده جوری با شخصیتها آشنا شده بود که میتونست بگه چنین رفتار از فلان شخصیت برمیآد یا نه. کتابهای جنایی-معمایی لطفشون به اسپویل نشدنه و کمتر کتاب جنایی هست که ارزش دوباره خوندن رو داشته باشه. اما الان فکر میکنم که اگه برگردم و دوباره کتاب رو بخونم، احتمالاً باز هم لذت ببرم، هرچند به شیوهای دیگه. حالا که انتهای داستان رو میدونم و معما برام حل شده، از اول خوندن کتاب لذت متفاوتی برام داره. اینکه ببینم نویسنده با چه ظرافتی سرنخهایی رو گوشهگوشهی داستان برای خواننده گذاشته. هرچند که این کار رو نمیکنم، چون از قدیم گفتن So Many Books, So Little Time. یک چیزی که توی داستانهای پوآرو کمی آزاردهنده است، اینه که همهی سرنخهای پوآرو در دسترس خواننده قرار نمیگیره، چون داستانها از زاویهی دید پوآرو روایت نمیشه و از اون طرف خود پوآرو هم آدمی نیست که همهی داشتههاش رو برای راوی داستان رو کنه. همین باعث میشه که خواننده نتونه نتیجهی پرونده رو کامل حدس بزنه و البته که آخرش غافلگیر هم میشه. این ترفند برای چندتا کتاب جواب میده، اما از یه جایی به بعد ممکنه برای خوانندهای که دوست داره توی حل معما مشارکت داشته باشه، باعث سرخوردگی بشه. اگه شما هم مثل من گاهی موقع خوندن کتابهای پوآرو به خودتون سرکوفت میزنین که چرا زودتر به فلان نتیجه نرسیدین، این رو بدونین که توی این داستانها همینکه بتونین بخشهایی از ماجرا رو بر اساس سرنخهای ناکاملی که بهتون داده شده حدس بزنین، کار بزرگی کردین. توی این کتاب خیلی سعی داشتم خودم همراه پوآرو معما رو حل کنم، اما این دفعه رویکردم این بود که خیلی هم به خودم فشار نیارم. همین که بتونم یکی دوتا گره رو باز کنم یا کمی زودتر از متن کتاب (نه دهها صفحه جلوتر) بفهمم ماجرا از چه قراره، به خودم آفرین بگم. جواب هم گرفتم. دربارهی ترجمه: بعضی ترجمهها از دور داد میزنن که چه ترجمهی بدیان. یعنی مشخصه ویراستاری نشدن یا ساختارهای انگلیسی بهوضوح توی جملهبندیها به چشم میخورن. تکلیف آدم با این ترجمهها مشخصه. میدونی که ضعیفن، سعی هم نکردن ضعفشون رو قایم کنن. بعضی ترجمهها بهنظر خوب میآن. جملات فارسیه، ساختارها همه فارسیه و بهنظر میرسه برگردان خیلی خوب انجام شده. کلیت داستان هم خوب میفهمی. اما اگه یه کم دقت کنی، میبینی بعضی خطوط با عقل جور در نمیآن. بعضی جملات یا پاراگرافها یا توصیفها یه چیزی کم دارن. یه جمله ممکنه بهنظر درست باشه، اما توی اون بافت جا نداشته باشه. این میشه که میری نسخهی زبان اصلی رو چک میکنی و... انگار فرش رو کنار زدی و آشغالهای زیرش رو دیدی. این کتاب هم برای من همین بود. تا اواسط کتاب گرچه نثر فارسی روانی رو میخوندم، اما مدام حس میکردم یهجوریه. تا اینکه سر یه جمله که هیچجوره نمیفهمیدم چرا اونجاست، مجبور به بررسی متن اصلی شدم و دیدم مترجم خیلی با دست باز عمل کرده. جملهها رو دوتا یکی کرده، بعضیها رو حذف کرده، کلماتی با معانی کاملاً متفاوتی رو انتخاب کرده (مثلاً بهجای چکمهی قهوهای ترجمه کرده چکمهی زرد! آخه کدوم سروانی چکمهی زرد میپوشه و اگه اصلاً چنین رنگی بپوشه، اونقدر متمایزه دیگه نیازی به پرسوجو برای رنگش نیست!) بعضی جاها حتی دیالوگها (البته دیالوگهای ساده) رو اشتباهی از زبان دیگری نقل کرده. روی دوتا نقشهی کتاب هم معادلهایی به کار برده که توی متن از معادلهای دیگهای براشون استفاده کرده و در کمال تعجب، توی یکی از نقشهها، که در فهم داستان موثره، پنجره کلاً حذف شده (که این ایراد قاعدتاً به مترجم برنمیگرده و به گردن ناشره). خلاصه که این ترجمه، معنای کلی کتاب رو به شما منتقل میکنه. توی فهم جملاتش دچار مشکل نمیشین. داستان رو کامل متوجه میشین، اما ترجمهی ناخوبیه. هرچند داستان اونقدر کشش و سرعت داره که احتمالاً ضربهی چندانی به لذت مطالعهی کتاب نمیزنه. «اغلب کلمات نابجا گرفتاریهای زیادی تولید میکند.»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.