یادداشت لیدی شکس جوان
1403/10/3
بالاخره تموم شد...نمیدونم چطوری باید ازش بنویسم. کتاب دوتا بخش داشت، دوتا بخشی که در هم تنیده بودن. یه بخش داشت کارایی که کرده بود رو تعریف می کرد. مرحله به مرحله، تصمیم به تصمیم. این که یه آدم واقعی تو همین کشور خودمون از کجا شروع کرده و حالا کجاست. این که سر راهش سنگ انداختن، هدفشو درک نکردن، از طرف مقام های بالادستی دست کم گرفته شد. ولی کمم نبودن آدمای خوب، و دست خدا بالای دست همست. بخش بعدی ولی، به نظرم جاهایی بود که از عقایدش می گفت. از چیزایی که تو این مسیر فهمیده بود. و من به جفت این قضایا نیاز داشتم. خیلی زیاد. البته روش انجام کار چون یه چیز عملیه، باید رو خودم کار کنم اما لااقل میدونم این روشم هست. و داستان عقاید...همه جای کتاب مدام یادآوری می کرد که باید به خدا اعتماد داشت، باید برای خدا و وظیفه ای که در قبال مردم داریم کار کنیم، این که برکت و روزی دست خداست و ... ولی یه چیزی بود مخصوص حال الان من . "اصلا عادت کرده ایم همه چیز را خیلی زود بفهمیم. یعنی وقتی هم قبول می کنیم خدا برای ما برنامه ای دارد، می خواهیم خیلی زود بفهمیم چه برنامه ای. من فکر می کنم باید راه بیفتیم و با پیام ها و نشانه ها جلو برویم تا به مرور برنامه خدا را هم بفهمیم. شاید هنوز ظرفیتش را پیدا نکرده ایم. باید به مرور در مسیر ظرفیتش به وجود بیاید تا خدا هم برنامه اش را نشانمان بدهد." خیلی راست میگه. خیلی زیاد. وقتی که خوندمش انگار خدا بود که داشت بهم می گفت: وایسا! آروم بگیر...برو جلو، خودم می رسونمت به اون جایی که باید. انگار اون بود که بهم می گفت تنها و رها نیستی، نا امید نشو. پس حالا که کتاب برای من شد دست خدا، به قول آقای نجات بخش اینو میگیریم یه نشونه از طرف خدا که حواسش بوده و هست. میریم که ببینیم آخر این جاده، به کجا ختم میشه.
(0/1000)
ریحانه مویدی
1403/10/3
1