یادداشت مجید اسطیری

                از این اتاق بلند میگویم: بابا قبلا درو هم کرده ای؟
میگوید: خیلی کم
میپرسم: بایتی چیست؟
میگوید: یک داس شبیه حرف «ی» که دنباله اش کشیده شده باشد
چند صفحه میروم جلوتر میپرسم نهالیچه چیست؟
میگوید: تشکچه
خلاصه کلیدر خواندن ما سبزواری ها لذت دیگری دارد
چند سال پیش هم که رمان را میخواندم عمویم آمده بود تهران بعضی از کلمه های محلی را ازش پرسیدم

از این ها که بگذریم در این جلد شخصیت نادعلی زیاد حضور دارد. اما نقش پررنگی ندارد. یعنی تقریبا هیچ نقشی در جریان داستان ندارد الا این که هر جا وارد میشود با شوریدگی و بریدگی اش از دنیا به عنوان یک اربابزاده من را یاد بودا می اندازد و یک جا هم خودش را به ابراهیم ادهم تشبیه میکند
خاطرم هست همان بار اول هم که میخواندم از این سرگشتگی فلسفی و شاعرانه ش خوشم می آمد:
نادعلی که پنداری ستار را شبحی در نگاه خود می یافت؛ نه با او، نه با خود و نه با هیچکس گفت
نمی توانم زندگانی کنم!... نمی توانم با دیگران زندگانی کنم. نمی توانم با خودم زندگانی کنم، عذاب، عذاب، مایه عذاب؛ هم برای خودم، هم برای زندگانی هم برای خودم، هم برای دیگران. بسا که فکر میکنم، این خاک هم از وجود من در عذاب است؛ این خاک و این پیراهن. من مریض بوده ام؛ ناخوش بوده ام. شاید هنوز هم ناخوش باشم. ترسم اینست که واژگردم کرده باشد آن ناخوشی. ترسم این است که... آی، مادرم! مادرم! هر وقت تو را به یاد می آورم، گریه ام می گیرد. گریه ام میگیرد. مادرم را که به یاد می آورم، طفل می شوم. یک طفل بی زبان و معصوم، ستار! نمی دانم این حرفها چقدر برای تو بار و معنا دارد؟!
ستار دست به عنان اسب نادعلی گرفت، اسب را در کنار شانه خود براه انداخت و گفت:
- چیزهایی از این بابت شنیده ام.
- خودت چی؟ با قلبت حس کرده ای؟ میتوانی گمان کنی هر مادری در این دنیا چند خروار غصه به دل دارد؟ چند خروار؟! دست و رویم را میشست، نان و خورشتم را می بست میان سفره و روانه ام میکرد به مکتب. هر بار که یک جزو را تمام میکردم، برایم یک تکه رخت نو میدوخت. یک بار هم یک کمربند چرمی برایم خرید که سگکش زرد بود و برق میزد. نهالیچه ها را می انداختیم کنار دیوار و دور تا دور اطاق می نشستیم و ... آی... چطور آدم می تواند از دست خودش خلاص بشود؟ چطور من می توانم از دست خودم خلاص بشوم؟ كې و چطور؟ کی و چطور، ستار؟
ستار که همچنان عنان اسب نادعلی را به دست داشت و او را چون بیماری نشانیده بر زین به راه می برد، سر به راه و آرام گفت:
- از خودت بیرون بیا، نادعلی خان، راهش این است. از خودت بیرون بیا. دیگران هم هستند، آخر!
اگر رحیم نبودم، اگر قلب طفلها در سینه ام نمی بود، گلویش را می جویدم. اما دلم رضا نمی دهد که به یک مورچه هم آزار برسانم، به یک مورچه هم. چی شده ام؟
چی به روزم آمده؟ خداوندا چقدر از فردای خودم میترسم! چقدر؟! یکپارچه آدم دیگری شده ام، عوض شده ام، یک جور دیگری شده ام. پاک، دیگر! درست مثل اینکه یک روز صبح سر از بالین برداری و به آینه لب طاقچه نگاه کنی و ببینی آدم دیگری شده ای. دیگر! که ببینی دنیا را یک جور دیگری می بینی غریبه! هم با خودت غريبه شده ای، هم به چشم دوروبری هایت غریبه می آیی؛ هم دور و - بری هایت را غريبه می بینی، مثل چیزی که خودت را نشناسی؛ نمیشناسی. که دور و بری هایت را نشناسی؛ نمی شناسی. که مادرت، مادیانت و گوسفندهایت را نشناسی؛ نمیشناسی! که ببینی آفتاب رنگ دیگری شده است. که خاک، بوی دیگری می دهد. که خاک، تو را پس می زند. آی. آی... مرد غریب، ستار؛ غريبه، غریبه شده ام ستار. اخلاقم عوض شده است. فلج شده ام، انگار! برندگی ندارم. گاهی وقتها خیال میکنم مثل یک بره شده ام. گریه ام میگیرد، گریه. دلم میخواهد به حال خودم گریه کنم. چشمهایی که دایم پر از خون بودند، حالا دم به دم پر از اشک می شوند. مستی، فقط مستی! خدا کند بتوانم همیشه مست باشم. زبانم را این مستی است که باز میکند. دلم را این مستی است که باز میکند. این مستی اگر نبود، خناق میگرفتم. مستی، حال حقیقى من است. دهانم را باید آب بکشم، دهانم را آب میکشم و نماز عصر را می خوانم، در کله ام تنوری گیرانده اند، انگار.
بار دیگر، ستار گفت: - از خودت بیرون بیا، نادعلی خان. راهش این است. از خودت بیرون بیا!

سری 10 جلد را در چهار مرداد پیاپی با موسیقی مجموعه سرانجام کارن همایونفر خواندم و عجیب چسبید
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.