یادداشت سحر

سحر

سحر

1403/8/25

غرب غم زده
        تنفر، خساست، غریبگی، پنهان‌کاری، مراعات، کینه،... کلماتی هستن که با فکر کردن به این نمایشنامه به ذهنم میرسن.

دو برادر، سرتاپا کینه، تنفر...دو غریبه که هر لحظه از هم دورتر و غریبه‌تر میشن. دو برادر که همدیگه رو دیگه نمی‌بینن، همدیگه رو فراموش کردن و کینه تماما جلوی چشماشون رو گرفته. آیا ما هم میتونیم مثل این دو برادر باشیم؟ دور از هم و پر از سیاهی و نفرت؟ آره...متاسفانه می‌تونیم. انگار مک‌دونا میخواد یکبار دیگه بهمون یادآوری کنه که این سیاهی چیزی ماورالطبیعه نیست، این سیاهی می‌تونه درون وجود هرکدوم از ماها باشه و این تنگر بد (؟!) و ترسناکی هست...

و اما خود ما انسان‌ها که این حجم از کینه و سیاهی رو می‌بینیم، چقدر می‌تونیم تحمل کنیم؟! چقدر می‌تونیم چشم‌هامون رو ببندیم؟! تا کجا می‌تونیم دوام بیاریم تا به سرنوشت کشیش دچار نشیم؟! (چه درمعنای واقعی خود عمل و چه در معنای روحی و درونی) هرروز تک‌تکمون شاید شاهد تکه‌های پراکنده‌‌ای از این حجم نفرت باشیم، اما سوال اینجاست که تا کجا؟ تا کی؟

مک‌دونا تلنگر میزنه. سیاهی‌ها رو میاره جلوی چشممون میگه ببین! ما اینیم! نگاه کن، همینقدر میتونیم توی لجن غلت بزنیم! و مثل همیشه...با موفقیت اینکارو میکنه و من دوستش دارم.

و اما آخر نمايشنامه...انگار جواب میده بهمون! میگه بیاید بهم گوش کنیم، سعی کنیم همو ببینیم و درک کنیم و در نهایت برای احساسات بزرگتری که میتونه بینمون وجود داشته باشه، همدیگه رو ببخشیم، شاید (تازه شاید...) بتونیم از باتلاق خودمون رو بکشیم بیرون.

سحر
بهمن ۱۴۰۰
      
1.0k

23

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.