یادداشت عینکی خوشقلب
1401/3/3
یکی از اصلیترین دلایلی که مجموعه مایکل وی را پسندیدم. همین جلد چهارم بود. جایی که نویسنده تصمیم گرفت دست از درگیری و جنگ ها متعدد بردارد و کمی به قهرمانها استراحت بدهد. آنها را به محل امنی برد و ما را در صحنه های آرام زندگیشان هم همراه کرد. مایکل وی و دوستانش موفق شدند که مادر مایکل را از دست دکتر هتچ دیوانه نجات بدهند، یکی از بزرگترین کشتی های او را غرق کنند و حالا «صدا» که رهبر «مقاومت» است به آن ها مأموریتی داده. آن ها باید دختر نابغه چینی را که فرمولی برای ساخت انسان های الکتریکی دارد از چنگ دکتر هتچ نجات بدهند. هتچ روز به روز دیوانه تر می شود و اگر موفق شود انسان های الکتریکی بیشتری بسازد هیچ کس جلودار او نخواهد بود. در جلد چهارم «درگیری» و جنگ به اندازه است. نویسنده فرصتی را به این اختصاص داده که ما شخصیتها را بهتر بشناسیم. فرصت داده که آنها کنار هم بنشینند و باهم حرف بزنند. از ترسها و کابوسهایشان بگویند. شاید این یک علاقه شخصی باشد اما من این صحنهها را بیشتر از همهی صحنههای درگیری و جنگ دوست دارم. مثلاً در کل مجموعه هری پاتر جایی که همه ی اعضای محفل ققنوس در کنار هم جمع شدهبودند و برای مبارزه با ولدمورت آماده میشدند را بیشتر از همهی قسمتهای کتاب دوست داشتم. در این جلد مایکل وی هم ما با چنین صحنههایی رو به رو هستیم. جایی که آدم خوبهای قصه دور هم جمع میشوند و برای مبارزه بعدی آماده میشوند. گرچه در این جلد ضعف شخصیتپردازی «خوبها» تا حدی برطرف میشود. اما ما در طرف مقابل همچنان شخصیتپردازی ضعیفی داریم.اطرفیان «هتچ» یک لشکر بیچهره هستند. ما در این قصه «لوسیوس مالفوی» و «سیوروس اسنیپ» و «بلاتریکس لسترنج» نداریم. حتی بچههای الکتریکی طرفدار هتچ هم بیچهره هستند، آنها را فقط با یک ویژگی شخصیتیشان میشناسیم. «اونی که بازی کامپیوتری دوست داشت. اون یکی که سیستمهای الکتریکی را از کار مینداخت.» حالا که چند ماه از خواندن کتاب گذشته است. متوجه نکته ای شدم که زمان خواندن کتاب به آن کمتر توجه می کردم. اینکه صحنه های کتاب شباهت زیادی بهم داشتند. به همین خاطر نمی توانم آنها را در ذهن خودم تفکیک بدهم. همیشه الکتروکلن در راهروهای نیروگاهها یا کشتیهای الجن باهم درگیر میشوند و هزاران نیروی الجن به آنها حمله میکنند یا به سختی به زندانهای الجن نفوذ میکنند و این زندانها همیشه شبیه هم هستند. مثل جلد یک وقتی مایکل در آکادمی دستگیر شده بود، یا وقتی در جلد دوم سعی می کردند مادرش را نجات بدهند. آن قدر شبیه هم هستند که در حال حاضر نمیتوانم تشخیص بدهم کدامش مال کدام کتاب بود. اگر باز بخواهم این کتاب را با هری پاتر مقایسه کنم یاد صحنه های درگیری با ولدمورت می افتم که هر کدام در صحنه ای متفاوت اتفاق می افتاد. «خشونت» همچنان پاشنه آشیل این جلد از مجموعه هم هست. همان نکتهای که ارزش کل کتاب را زیر سوال میبرد و نمیتوان آن را به نوجوانان توصیه کرد. اما در کنار همهی این نکات مایکلوی را به خاطر ایده بچه های الکتریکی دوست دارم. هر چه جلوتر میروم با بچهها و نیروهای ماوراییشان ارتباط بیشتری برقرار میکنم و دلم میخواهد بتوانم مثل مایکل شوک الکتریکی بدهم، مثل تایلور ذهن را بخوانم یا مثلا ابیگیل درد را تسکین بدهم. در پایان این جلد الکتروکلن متوجه میشود که هتچ به محل اختفای اعضای مقاومت حمله کردهاست و ممکن است همه عزیزانشان کشته شدهباشند و ما را با این شوک به سمت پنجمین جلد هدایت میکند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.